خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم



    خندان گفت : من خواهر بزرگترم , باید باشم ...
    شیما گفت : درسته من خواهر کوچیکترم , ولی شوهر دارم ، تازه بچه ام دارم ... می خوام تو خواستگاری نگار باشم ...
    با خنده گفتم : دعوا نکنین , همه تون باشین ... اما یک اشکال داره , اگر مادره اومد و یکی از شما رو پسندید چی ؟
    ثریا گفت : ای دم بریده , از این می ترسی ؟ شایدم منو پسندید ...
    گفتم : وای بچه ها , تو رو خدا جدی باشین ... اگر مادرش منو نخواست چی ؟
    مجبورم یک عمر باهاش زندگی کنم ...
    شادی گفت : چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ به درک که خوشش نیومد , اصل کار امانه که عاشقت شده ... اصلا تو باید اینو بگی ؛ من اگر از مادرش خوشم نیومد , چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : آخه اون مادره , درست مثل مامان ما ... حق داره , زحمت بچه اش رو کشیده ... تو خودت حاضری یک روز نیما خواست زن بگیره تو رو بذاره کنار ؟ نه دیگه , نمی شه ...


    ساعت نزدیک هفت شد و هنوز اونا نیومده بودن ...
    امان تلفنم نکرد ... دیگه دلمون شور می زد ...

    بابا کلافه ی سیگار بود و نمی خواستیم قبل از اومدن اونا , خونه بوی سیگار بگیره ...
    ساعت که از هفت گذشت , دیگه همه بی تاب شده بودیم ...
    ثریا گفت : بذار من زنگ بزنم ... حتما یک اتفاقی افتاده , وگرنه نباید اینقدر دیر می کردن ...


    من به ساعت نگاه می کردم و ثانیه ها رو می شمردم که زنگ زدن ...
    فورا آماده شدیم و درو باز کردیم ... ولی مرتضی پشت در بود ...
    اومد تو و گفت : نگار , یک ماشین پایین ایستاده ... من سبد گل توش دیدم ... دو نفر تو ماشین نشسته بودن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان