سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
فروغ خانم خندید و گفت : خیلی خوبه , همچین خواهرزنی آدم داشته باشه ...
مثلا چیکار می کنه که شماها جون فداش شدین ؟
مرتضی در حالی که می خندید و معلوم بود داره شوخی می کنه , گفت : راستشو بگم ؟ چشم غره می ره بدجور ... دعوامون می کنه ناجور ...
چند بارم تا دم پس گردنی رفته ولی نزده ... حالا ما همه از همون پس گردنی می ترسیم که نخوردیم ...
گفتم : دستت درد نکنه , خوب ازم تعریف کردی ... میشه تو حرف نزنی ؟
مرتضی خنده اش رو جمع کرد و گفت : نه , شوخی کردم ... البته اینا رو که گفتم هست ... اگر نگاه چپ به زن هامون بندازیم , نگار پشت در ظاهر میشه ...
مامان اصلا مادرزن ما نبوده ...
نگار , مادرزن ، پدرزن ، عمه ی عروس ، خاله عروس و همه کس و کار عروس بوده ...
کافیه براتون سرکار خانم ؟
و خودش غش و ریسه رفت ...
همه می خندیدن و من داشت خون خونمو می خورد ... به خندان اشاره کردم : بگو دهنش رو ببنده ...
امان متوجه ی حالت صورت من شده بود ... باز برای اینکه جمعش کنه , گفت : نگار تنها دلسوز خانواده اش نیست , اون برای شاگردانشم همین طوریه ...
بابا گفت : حتما در جریان هستین تازگی یکی از شاگرداش کار بدی کرده بود و نگار یک هفته تو خونه افتاد ...
مرتضی گفت : از شوخی گذشته , اون برای ما همیشه حکم یک پشتیبان رو داشته ...
امان گفت : من اینو از تو بیمارستان فهمیدم ...
ناهید گلکار