سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
من رو کردم به مادر امان و گفتم : ببخشید تو رو خدا , دیگه ما اینطوریم .. .
بچه ها یکم زود خودمونی میشن ...
با خنده ی شیرین گفت : وای نگو دخترم , من خیلی دوست دارم ... اصلا ما هم تو خانواده مون همینطوریم ... این جوری احساس غربیی نمی کنم , انگار صد ساله با شماها آشنام ... چی از این بهتر ...
گفتم : حالا امان شما بگو چه اتفاقی براتون افتاد , ما نگرانیم ...
گفت : الان جاش نیست ... آخر مجلس میگم , چشم ... نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
فروغ خانم گفت : امان از بعد از تصادف در مورد نگار جان خیلی حرف زده و اینکه چطوری از همه ی حق خودش گذشت و رضایت داد ... و اینکه چقدر خانواده ی مهربونی و خونگرمی داره ...
من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ...
مامان که عادت داشت بدون فکر حرف بزنه , پرسید : آقا امان فقط بگین مربوط به این امیر میشه یا نه ؟
ثریا پای منو نیشگون گرفت و من لبمو گاز گرفتم ولی بابا معترض شد و گفت : خانم اگر نمی خوان بگن لطفا اصرار نکنین ...
فروع خانم گفت : چیزی نبود که , اصلا مهم نیست ...
امان جان بگو مادر و خیال همه رو راحت کن ... حق با خانمه , منم بودم دلواپس می شدم ...
امان با خنده گفت : چشم , میگم که بحثش بسته بشه و بریم سر اصل مطلب ...
ما یکم زودتر از ساعت شش اومدیم و مامان فکر کردن نکنه خوب نباشه زودتر بیایم ... این بود که یکم تو ماشین نشستیم ...
یک مرتبه یکی زد به شیشه ... نگاه کردم دیدم امیره ...
ناهید گلکار