سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
پیاده شدم و سلام کردم ... باهاش دست دادم ...
ولی شروع کرد به چرت و پرت گفتن که : من به فکر توام ... از این خانواده دوری کن , تو رو هم مثل من بیچاره می کنن ...
گفتم : امیر جان شما برای چی به فکر منی ؟
گفت : برای اینکه مرد خوبی هستی , دلم برات می سوزه ...
گفتم : وقتی سعی می کردی منو بندازی زندان , اون موقع مرد خوبی بودم ها ... ولی دلت برام نسوخت ...
تا اینو گفتم زد تو سینه ام و خوردم به ماشین ... گفت : برو مرتیکه هر غلطی دلت می خواد بکن , منو بگو که می خواستم زندگی تو رو نجات بدم ...
و رفت ...
حالا من آماده ی خواستگاری و نمی خواستم پُزم خراب بشه ...
فکر کردم تموم شد دیگه و بی خیالش شدم ... آخه اصلا اهل کتک کاری نیستم ...
ولی قبل از اینکه بشینم تو ماشین , دوباره برگشت و این بار بهم حمله کرد و دوباره زد تو سینه ام و گفت : من نمی ذارم ...
و یک سری مزخرف از دهنش در اومد ...
دیگه منم از کوره در رفتم و یک مشت زدم تو چونه اش ... خلاصه جلوی در خونه ی شما بزن بزنی شد تماشایی ...
همش می ترسیدم یکی بیاد بیرون و ما رو ببینه ...
خوب , همین دیگه ...
هان , راستی آخرم یک اتمام حجت باهاش کردم و رفت ...
ولی می بینین که من خوبم ...
اونو نمی دونم ... چون امیر نمی دونست من فن بلدم و ورزشکارم ...
به هیکل خودشو و من نگاه کرد و اومد جلو ...
مثل اینکه بدجور خراب شد ...
همین بود ...
بعد ما رفتیم یک دور زدیم و برگشتیم ...
جلوی خونه ایستادیم تا حالت عادی داشته باشیم ...
چون مامان خیلی هُل کرده بود ... یکمی هم سر امیر داد و بیداد کرد و اعصابشون بهم ریخت ...
باید آروم می شدن ...
ولی نمی دونم چطور شما متوجه سر و صدا نشدین ؟
ثریا گفت : متاسفانه آهنگ گذاشته بودیم و از دیدن این نمایش محروم شدیم ...
ناهید گلکار