سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
من واقعا فشارم افتاده بود پایین , چون اتاق دور سرم می چرخید ...
ای خدا چرا من هر چی از این جور چیزا دوری می کنم بازم سرم میاد ؟ ...
همه ناراحت شده بودیم و به هم نگاه می کردیم و نمی دونستیم چی بگیم که جلوی فروغ خانم بد نباشه ...
با شعوری که امان داشت و همه ی حرفای امیر رو سانسور کرده بود , ولی من می دونستم چیزای خوبی جلوی مادر امان نگفته ...
ای خدا چه حالی داشتم ...
نمی تونستم بفهمم امیر از جون من چی می خواد و چرا این کارا رو می کنه ؟
فروغ خانم گفت : امان برای من تعریف کرد جریان چی بوده , ولی خوب من بازم نگران شدم نکنه مشکلی درست کنه ...
به هر حال آدم بی عقلی که این کارِ زشت رو انجام بده , هر کاری از دستش بر میاد ... به امان گفتم زنگ بزن یک روز دیگه مزاحم بشیم , ولی می دونین چی گفت ؟
گفت : نزدیک یک ساله دلم می خواد برم تو این خونه , حالا که بهم اجازه دادن بگم نمیام ؟
همین امشب باید بریم ...
خوب اینطوری شد که دیگه دیر رسیدیم ...
بابا گفت : نه خانم , به این الکی هام نیست ... م یدمش دست پلیس , پدرشو در بیارن ...
فروغ خانم گفت : به نظرم سر به سر این جور آدما نذارین بهتره ... دردسر بیشتری درست میشه ...
اونا داشتن در این مورد حرف می زدن و من احساس می کردم دارم از حال می رم ... صداها تو گوشم می پیچید ...
ثریا و امان متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم ...
ناهید گلکار