سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش ششم
ثریا رفت برام یک تیکه نبات انداخت تو لیوان چایی و آورد داد دستم ...
از ترس اینکه بیهوش نشم , تند تند سر کشیدم ...
و امان مرتب با نگاه منو به آرامش دعوت می کرد ...
که زنگ درو زدن و حمید و احسان با هم از راه رسیدن ...
اونا هم فکر می کردن خواستگاری تموم شده ...
خوب حالا همه بودن جز صادق ...
خنده و شوخی امان و پسرا باعث شد خیلی زود همه موضوع امیر رو فراموش کنن یا دیگه به روی خودشون نیاوردن ...
ولی من نمی تونستم دلواپس این نباشم که حالا فروغ خانم در مورد من چی فکر می کنه ...
اما فروغ خانم اونقدر از جمع خانوادگی ما خوشش اومده بود که با بقیه می گفت و می خندید ...
ولی امان همش حواسش به من بود ... نگاه های عاشقانه ی اون باعث می شد دلشوره ام کم بشه ...
ساعت نزدیک نه بود ولی انگار نه انگار که این یک مراسم خواستگاریه ...
طوری که داشتم فکر می کردم اونا فقط برای آشنایی اومدن و مادرش به اصرار امان فقط می خواد امشب رو بگذرونه و بره ...
حالا چرا نمی رفتن ؟ معلوم نبود ...
همه با هم میوه می خوردن ... زیردستی ها پر می شد و شیما خالی می کرد ...
بابا برای بار چهارم بلند شد که بره تو ایوون و سیگار بکشه که فروغ خانم گفت : ببخشید میشه یک دقیقه تشریف داشته باشین ؟
بابا دوباره نشست سر جاش و گفت : بله حتما , امر بفرمایید ...
ناهید گلکار