سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هفتم
بخش هفتم
گفت : اگر اجازه بدین می خوام دخترتون برای پسرم خواستگاری کنم ...
بابا گفت : اختیار دارین ...
فروغ خانم گفت : با اینکه می دونیم این روزا پسر و دختر خودشون همدیگر رو می پسندن و حرفاشون رو می زنن که خوب حق هم همینه , چون بزرگ شدن و ما نمی تونیم براشون انتخابی داشته باشیم ... اما به عنوان بزرگتر وظیفه داریم و خدا رو شکر می کنم که انتخاب پسرم درست بوده و همسر مناسبی برای خودش پیدا کرده ...
ما هم رسم بزرگتری رو به جا میاریم ...
دست کرد تو کیفش و یک جعبه در آورد و گفت : با اینکه رسم نیست تو جلسه ی اول انگشتر دست کنیم , ولی از اونجایی که همه چیز فرق کرده اگر اجازه بدین تا روز بله برون این انگشتر را به عنوان هدیه دست نگار جان کنم ...
بابا گفت : بله , درست می فرمایید ... ریش و قیچی دست شما ...
مبارکه ان شالله ...
امان سری خم کرد طرف بابا و مامان و گفت : خیلی لطف کردین اجازه دادین ...
فروغ خانم اومد طرف من و منم زود بلند شدم .. .
انگشتر رو دستم کرد و همدیگر رو بوسیدیم ...
امان گفت : میشه بله برون هم انجام بدیم ؟
اون چیه ؟ خیلی سخته ؟
فروغ خانم گفت : آره پسرم , خیلی سخته ... باید صبر کنی رسم و رسوم به جا بیاد ...
ناهید گلکار