سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
وقتی اونا رفتن , ما یکی دو ساعتی نشستیم و حرف زدیم که با امیر چیکار کنیم ؟
ولی من نظر هیچکدوم رو قبول نداشتم و گفتم : اگر خودم باهاش مستقیم و منطقی حرف بزنم , آرومش می کنم ... اصلا براش توضیح می دم که چرا اینطوری شد ... این از همه ی راه ها بهتره ...
اونم به هر حال آدمه و حتما به غرورش برخورده که اومده خواستگاری و اون رفتار باهاش شده , شایدم جلوی پدر و مادرش خجالت کشیده ...
من یک وقت هایی بهش حق می دم , نباید اینطوری می شد ...
بابا گفت : راست میگه ... همش زیر سر تو بود توران , اگر بهش رو نمی دادی امیدوار نمی شد ...
مامان باز اوقاتش تلخ شد و گفت : یا حسین , باز کاسه و کوزه ها رو تو سر من شکست ... آره بابا , همه چیز تقصیر منه ... همیشه تقصیر من بوده ...
بحث داشت بالا می گرفت و می دونستم مامان دیگه ول کن این ماجرا نیست ...
از طرفی حواسم به شیما بود ... گوشی مدام دستش بود و از اینکه صادق راضی نمی شد بیاد , ناراحت و عصبی شده بود و داشت باهاش جر و بحث می کرد ...
گفتم : نه بابا , به مامان چه مربوط ؟ امیر خودش روزی صد بار بهش زنگ می زد ...
می خواست نزنه , مگه عقل نداره ؟ بچه که نبود ... مامان طفلک هم شده بود بازیچه ی دست اون ...
به خاطر مهربونی مامان اون سوء استفاده کرد ... دیگه بحث نکنین , بذارینش به عهده ی خودم ... خوب بریم بخوابیم ...
اینطوری تونستم مامان رو آروم کنم ولی شیما عصبی بود و به من گفت : نگار , بیا زنگ بزن صادق هم بیاد ... تنها تو خونه مونده ...
گفتم : آل که نمی بردش , بیاد اینجا چیکار کنه تو این شلوغی ؟ ... برو بخواب , ولش کن ... دیگه داره صبح میشه , چرا بهش زور میگی ؟ ...
ناهید گلکار