سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
پسرا و بابا وسط هال جا انداختن و دخترا تو اتاق من و شایان و اشکان ... رو تخت مامان خوابیدیم و تا سپیده صبح پنج تایی حرف زدیم ...
این بار در مورد امان نظر می دادن ...
همه دوستش داشتن و می گفتن معلومه که آدم خوبیه ...
بالاخره خوابیدیم ...
تازه چشمم گرم شده بود که سه تا مرد سیاهپوش که صورتشون پیدا نبود و دور خودشون می چرخیدن , یک مرتبه جلوی چشمم ظاهر شدن ...
همین ... ولی من در حد مرگ ترسیدم و با یک ناله بلند از جا پریدم ...
و دوبار زدم تو سینه ام که بتونم نفس بکشم ...
موهای دستم راست بود و یک لرز خفیف به جونم افتاده بود ...
هر چی فکر می کردم چه چیزی منو اینقدر ترسونده ؟ نمی فهمیدم ... خوابم ترسناک نبود ...
دست هامو بلند کردم رو آسمون و گفتم : بارالها , خودت کمکم کن ... بهم بگو چرا وقتی چیزی باید ببینم نمی بینم ؟ و چیزی رو که نباید ببینم می ببینم ؟ این چه حکمتی داره ؟
تو می خوای با من چیکار کنی ؟
پروردگارم , عشقم , امیدم , حالا که نظر لطفت با من بوده که این حس رو داشته باشم که به دیگران ندادی منو آگاه کن تا عذاب نکشم ... که تو از عذاب من بی نیازی و از شادی من خشنود ...
دستم بگیر ای کریم و رحیم ...
یکم که آروم شدم , یک پیام دادم به امان که : لطفا دیر بیا , تا صبح نخوابیدم ...
فورا پیام داد : هنوز بیداری عزیزم ؟ منم بیدارم ... از خوشحالی خوابم نمی بره , رو ابرام ... تو چی ؟ ...
باشه , هر وقت بیدار شدی پیام بده ... خیلی دوستت دارم ...
حتی این پیام هم آرومم نمی کرد ...
داشتم از دلشوره می مردم ... می ترسیدم بخوابم و دوباره اون مردا رو ببینم ...
ناهید گلکار