سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
فردا نزدیک یازده بیدار شدم , اما احساس خستگی می کردم و یک آن اون خواب از یادم نمی رفت ...
خدایا به خیر بگذرون ... یعنی می خواد چی بشه ؟ ...
همه دور میز داشتن صبحانه می خوردن ...
رفتم تو آشپزخونه تا یک چایی برای خودم بریزم که تلفنم زنگ خورد ...
شادی تلفنم رو آورد و گفت : بیا بگیر , امانه ... می خواد بیاد دنبالت حتما ...
احسان به شوخی گفت : کجا می خواین بری ؟ پس ما چی ؟ هر جا می رین ما هم میایم ... یک گوشه می شینیم , کاری باهاتون نداریم ...
جواب دادم : الو ...
امان گفت : سلام , حاضری ؟ دارم میام ؟
گفتم : تا تو بیای حاضر می شم ...
مرتضی سرشو آورد جلو و بلند گفت : سلام امان ... ببین داداش من تو خواستگاری بودم تا آخرشم بهت وفادار می مونم , برای همین باهاتون میام ...
مواظبم امیر اذیتتون نکنه ...
احسان گفت : منم برای احتیاط میام نیرو کم نباشه ... حمید رو هم میارم ...
با گوشی دویدم تو اتاق و درو بستم و گفتم : ببخشید شوخی می کنن ... من الان حاضر می شم ...
گفت : نگار می خوای همه با هم بریم ؟
باغ عموم هست , می ریم اونجا ... خیلی هم باصفاست ... مامانم رو هم میارم , اونم تنهاست یک حال و هوایی عوض می کنه ...
گفتم : نمی دونم , در این صورت من ... تو جدی میگی ؟
گفت : آره خیلی خوبن ... دور هم خوش می گذره , بیشترم آشنا می شیم ...
گفتم : بذار بگم ببینم مامان اینا چی میگن ؟ چون داشتن شوخی می کردن ...
گفت : جوجه می گیریم و می بریم همون جا درست می کنیم ... تو بپرس , گوشی دستم هست ...
سرمو از در کردم بیرون و بدون اینکه یاد شیما باشم , گفتم : بچه ها واقعا میاین ؟ امان میگه بریم باغ ...
همه شروع کردن به هورا کشیدن و داد زدن ...
گفتم : آره , میان ... تا تو باشی دیگه به خانواده ی من تعارف نکنی ...
ناهید گلکار