سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم شیما باز داره با صادق بحث می کنه ...
تازه فهمیدم چه غلطی کردم ... نباید همچین برنامه ای می ذاشتم و دل این بچه رو اینطور غمگین می کردم ...
مرتضی و احسان با صادق حرف زدن و اصرارش کردن و بالاخره بابا گوشی رو گرفت و گفت : اگر نیای ناراحت می شم بابا ... پاشو زود بیا ...
دیشب هم که نبودی , بدون شماها که نمی شه ... زود باش منتظرتیم ...
شیما مرتب به من می گفت : نگار تو رو خدا تو بهش بگو , روی تو رو زمین نمیندازه ...
و من درمونده به صورت معصومش نگاه می کردم ...
نه دلم می خواست شیما ناراحت بشه نه می تونستم حضور صادق رو تحمل کنم و از همه مهم تر اینکه دوباره پاش به خونه ی ما باز می شد و ممکن بود قبح مسئله از بین بره ...
حتی سعی کردم برنامه رو به هم بزنم , ولی نشد ...
من اون موقع چیزی که تو خواب و بیداری دیدم رو به اومدن صادق تعبیر کردم و با خودم گفتم : عیب نداره , شاید قسمت این بوده ...
بیرون شهرِ جز من کسی نمی دونه اون چیکار کرده ولی دیگه اجازه نمی دم این وضعیت پیش بیاد ...
امروز رو بی خیال شو نگار ...
بذار بعد از مدت ها بهمون خوش بگذره ...
ناهید گلکار