سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
دخترا و مامان همه چیز رو آماده کردن ... میوه وتنقلات و غذاهایی که از شب قبل مونده بود رو برداشتن و سیخ کباب تا سر راه فیله ی آماده بگیریم و بریم ...
دیگه ساعت نزدیک یک بود که امان رسید در خونه ی ما ...
ثریا گفت : تعارف کنم مامانش بیاد تو ماشین ما ؟
گفتم : نه بابا , برای چی ؟ بد میشه اصلا ...
گفت : خوب خره تا اونجا تنها باشین ...
گفتم : اگر می خواستیم تنها باشیم برای چی دنبالم راه افتادین ؟
نه , میشه شماها هیچ کاری نکنین تو رو خدا ؟ همش دردسر میشه ...
خندید و گفت : از بس دوستت داریم می خوایم مواظبت باشیم ...
چند دقیقه بعد جلوی در خونه ی ما سر و صدایی راه افتاده بود نگفتنی که صادق هم از راه رسید ...
حالم از اومدن اون خیلی بد بود و دلم شور می زد ... سه مرد سیاهپوش ...
یعنی چی می خواد بشه ؟
نکنه امیر ببینه و فکر کنه داریم با اون لجبازی می کنیم و بیاد دعوا راه بندازه ...
همش التماس می کردم : تو رو خدا سوار شین , دیر شده ... سر و صدا نکنین ...
ولی کسی نمی فهمید درون من چی می گذره ... و احساس تنهایی کردم ...
وقتی آدم نتونه حرف دلش رو به کسی بزنه , وقتی بغضش همیشه تو گلوش بمونه و جرات درددل کردن نداشته باشه , میشه یک تنهای واقعی ....
ناهید گلکار