سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش اول
مجبور بودم از صادق دوری کنم ؛ در عین حال کسی متوجه نشه و این خیلی کار سختی بود ...
بالاخره ثریا کار خودشو کرد و فروغ خانم رو برد تو ماشین بابا , پیش مامانم ...
و من و امان تنها شدیم ...
اشاره های من به ثریا و اصرارم برای اینکه اون با ما بیاد , فایده ای نداشت ...
امان راه افتاد و پشت سرمون بابا و صادق و شیما با ثریا و حمید سوار یک ماشین شدن و شادی و احسان با خندان و مرتضی دنبال ما اومدن , به طرف جایی که امان می خواست ما رو ببره ...
امان به محض اینکه حرکت کرد , ازم پرسید : نگار چی شده ؟ باور کن اگر از تو مطمئن نبودم فکر می کردم داری به زور زن من میشی ... ممکنه بگی چی شده ؟
گفتم : این چه حرفی بود زدی ؟ به زور کسی نمی تونه به من یک لیوان آب بده ...
خوبم , باور کن ... شاید هنوز تو شوکم , باورم نمی شه که دارم زن تو می شم ... ولی انکار نمی کنم که یکم از دیدن صادق به هم ریختم ...
گفت : می فهمم , ولی امروز تو اصلا فکرت اینجا نیست ... گیج می خوری ... راستشو بگو ... خدا شاهده برای خودم نمی گم , دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم ...
گفتم : چشم , چشم , حواسم هست ... منم دلم می خواد این روزا رو با فکری آسوده کنار تو باشم ... ولی یادت هست بهت گفتم یکم بهم زمان بده تا این مشکل رو حل کنم ؟ ... تو کم صبر بودی و اصرار کردی , حالا حق شکایت نداری ...
گفت : نه , نه , اشتباه نکن ... شکایتی تو کار نیست , فقط نگرانت میشم و می خوام باهام حرف بزنی ...
گفتم : خاطرت جمع باشه , خوبم ... ببینم اینجا که می ریم باغ کیه ؟ اشکالی نداره ما رو می بری ؟
ناهید گلکار