سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
گفت : باغ مال بابای من و عموم ، شریکی بود ... از اون موقع دلمون نیومده بفروشیم ...
همه ازش استفاده می کنیم , ولی عیبش اینه که دیگه کسی بهش نمی رسه ... ساختمون قدیمی شده و استخرش داره خراب میشه ...
یه پیرمردی اونجا زندگی می کنه که به باغ و جلوی ساختمون می رسه , ولی نه اونطور که باید ...
پسرعموهام منتظر من هستن و من منتظر اونام ...
گفتم : خوب تو چرا درستش نمی کنی ؟
گفت : چند بار کردم ولی فایده ای نداشت ... باید پول دستم بیاد و سهم اونا رو بخرم بعد هر کاری خواستم بکنم ...
در واقع من و مامان خیلی کم می ریم اونجا ... ولی خانواده ی عمو مثل شماها تعدادشون زیاده , میان استفاده می کنن و می رن ... نگار ؟ یک چیزی بهت بگم ؟
واقعا این برای من خیلی عجیبه که من و تو اینطور به هم علاقه پیدا کردیم ...
من از ته دلم عاشق تو شدم ... می دونی چیه ؟ طاقت ندارم ... التماست می کنم بیا زود عروسی کنیم ...
گفتم : حالا کی گفته من نمی خوام که داری التماس می کنی ؟ من از خدا می خوام , ولی ما آدم های بزرگی هستیم و باید شرایط رو هم آماده کنیم که دچار مشکل نشیم ...
گفت : اصلا بذار دچار مشکل بشیم , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... قول می دم کنارت باشم , می دونم که تو هم همیشه کنارم می مونی ... چرا من اینقدر به تو اعتماد دارم ؟
گفتم : من چرا اینقدر به تو اعتماد دارم ؟ ... قبولت دارم ؟ ... دوستت دارم ؟ ... و فکر می کنم از روز ازل بند ناف مارو برای هم بریدن ؟ ...
گفت : این چی بود گفتی ؟ من تا حالا نشنیده بودم ...
گفتم : قدیما وقتی یک دختر به دنیا میومد فورا بند نافش رو به اسم یک پسر می بریدن و وقتی نه سالش می شد باید می دادنش به همون پسر ... خیلی هم همه خوشحال بودن ...
خندید و گفت : چه جالب ... پس اینطور؟ ناف ما رو برای هم بریدن , یادم نمی ره ...
ناهید گلکار