سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
در واقع نمی خواستم امان رو تو غم خودم شریک کنم و اون روز خوب رو به کامش تلخ بشه ... دوست داشتم حالا که من نمی تونم از ته دلم خوشحال باشم , امان باشه ...
وقتی به من می گفت روی ابرها هستم , دلم می خواست خودمم برم پیش اون ولی امان رو پایین نیارم ...
برای همین نه از خوابم گفتم , نه از نگرانیم برای امیر , و نه از تنفرم از صادق ...
و دل به دل اون دادم و تا در باغ گفتیم و خندیدم ...
درِ باغ کنار یک ساختمون کوچیک ولی دو طبقه باز می شد ... از کنار اون گذشتیم , یک استخر جلوی ساختمون بود و یک باغ نه چندان بزرگ سمت چپ ...
همه چیز کهنه و قدیمی بود ولی زیبا ...
فصل میوه بود ... درخت ها پر از هلو و شلیل و گیلاس و آلبالو و آلو زرد بودن ...
پشت استخر یک باغچه ی پر از گل فضای زیبایی رو به وجود آورده بود که باعث شد حال و هوای من عوض بشه ...
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : امروز مال منه , نمی ذارم کسی خرابش کنه ...
و اون روز یکی از بهترین روزهای عمر من شد ...
با اینکه اصلا فرصتی برای تنها شدن با امان رو نداشتیم , اما تو جمع خانواده اونو بهتر شناختم و دلیل اینکه نسبت به اون این احساس قشنگ رو داشتم رو فهمیدم ...
اون مهربون ترین , مودب ترین و فهمیده ترین آدمی بود که می شناختم ...
فروغ خانم هم زن بی ریا و دوست داشتنی و با ملاحظه ای بود که خیال منو از اینکه می خواستم با اون زندگی کنم رو راحت می کرد ...
فورا بساط کباب رو آماده کردن و سفره ی ناهار پهن شد ...
بعد از ناهار امان با تمام مردا رفتن تو استخر و دخترا با هم آب بازی می کردن ...
مامان و فروغ خانم تو ایوون نشسته بودن و حرف می زدن ...
منم لب ایوون پاهامو آویزان کردم و سرمو به ستون تکیه دادم و بقیه رو تماشا می کردم ...
حواسم به همه بود ...
مخصوصا نگاه های گاه و بی گاه امان که عشقش رو به من می رسوند ...
و صادق که سعی می کرد با امان بیشتر از اونی که لازمه گرم بگیره و من متوجه ی موذی گری اون بودم ...
دیگه دستش برای من رو شده بود و نمی تونست گولم بزنه ...
در حالی که از کم خوابی شب قبل اذیت بودم , کم کم چشمم گرم شد ...
ناهید گلکار