سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
بلافاصله دیدم ... عروسی منه .. در حالی که خودمو نمی دیدم , دستم تو دست امان بود ...
همه دورم بودن خوشحال , واضح و روشن , و جشن گرفته بودن ...
من و امان داشتیم رو هوا راه میر فتیم ...
اینو می فهمیدم که می تونستیم هر کجا می خوایم مثل پرنده پرواز کنیم ...
مدتی به همین حال گشت ...
حالا کیک عروسی جلومون بود ... هر دو با دست یک تیکه کیک برداشتیم و خودمون خوردیم ...
طعم شیرین اون رو حس کردم ....
یک مرتبه همون سه تا مرد سیاهپوش رو دیدم و باز مثل دفعه ی قبل وحشت کردم ...
دست امان از دستم رها شد و ازم دور شد و من تنها موندم با اون سه مرد ...
فریاد زدم : امان ... امان ...
ولی صدایی از گلوم بیرون نیومد ...
از ترس تمام قوام رو جمع کردم و فریاد زدم : امان , به دادم برس ...
و از جام پریدم ...
امان داشت با سرعت از استخر میومد بیرون ...
در حالی که خیس عرق شده بودم و دوباره لرز به بدنم افتاده بود , گفت : نترس ... نگار جان , من اینجام ...
بابا بالای سرم بود ... زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد ...
سردم بود ... خیلی سرد ...
مامان فورا یک بالش گذشت و گفت : آخه اون جا باید می خوابیدی ؟ خوب خواب بد می بینی ...
دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم و دستم رو گذاشتم رو دهنم و محکم فشار دادم ...
امان سراسیمه لباسشو عوض کرد و اومد کنارم و گفت : چیزی نشد ... یک خواب بد دیده ...
ثریا باز با لیوان آب قند اومد سراغم ...
و خندان شونه هامو می مالید ...
ناهید گلکار