سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
بقیه اون روز دیگه حالم جا نیومد ... دلم برای امان بیشتر از خودم می سوخت ...
خدایا چرا ؟ فقط بهم بگو چرا من باید یک عمر جورکش خانواده ام باشم و حالا که عشق زنیدگیم رو پیدا کردم اینطوری روزگارم سیاه باشه ؟
موقع برگشت امان ساکت بود و حرف نمی زد ... اوقاتشم خیلی تلخ بود ...
داشتم فکر می کردم پشیمون شده و بغض کرده بودم ...
اون حق داشت اگر فکر کنه من با این وضع , به درد زندگیش نمی خورم ...
امروز سه تا مرد سیاهپوش , فردا چی ؟ تا کی من باید به این حال باشم ؟ ...
وقتی رسیدیم به شهر , منو نبرد خونه ... انگار یک طوری از ماشین های دیگه فاصله گرفته بود و داشت میر فت یک طرف دیگه ...
پرسیدم : کجا می ری امان ؟
گفت : می خوام حال عزیزم رو جا بیارم ... معجون بخوریم ؟ ...
گفتم : بخوریم ...
گفت : قول می دی دختر خوبی باشی و به من بگی چه خوابی دیدی ؟
گفتم : نمی دونم ... در واقع ترسناک نبود , ولی چرا من می ترسم ؟ نمی فهمم ...
گفت : نگار امروز جمعه است , اگر بسته بود بریم دَرَکه ؟
گفتم : بریم درکه ...
گفت : پس خدا کنه بسته باشه , چون دلم نمیاد از تو جدا بشم ...
گفتم : جدا نشیم ...
گفت : عروس خانم فردا بیام بله برون ؟ ...
با همون حالت شوخی گفتم : نه نیا , زوده ...
گفت : به حرف تو نیست , به مامانت زنگ می زنم میام زود عقد می کنیم و بساط عروسی رو راه میندازیم ...
رفتم تو فکر و سکوت کردم ...
امان ماشین رو نگه داشت وگفت : بازه , بریم بخوریم حالمون جا بیاد ...
رفتیم طبقه ی بالا و سفارش دادیم ...
یکم که خوردیم , گفت : نگار برگشت ؟
گفتم : برگشت ...
پرسید : خوب حالا درست برام تعریف کن چه خوابی دیدی ؟ بهانه قبول نمی کنم ... اینقدر اینور و اونور می برمت تا راستش بگی ...
ناهید گلکار