سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش ششم
گفتم : چرا فکر تو رو هم مشغول کنم ؟ کاری از دستت بر نمیاد ...
گفت : برای همین می گم زودتر باهم ازدواج کنیم ... باور کن نگار , بچه بازی از خودم در نمیارم ... من سی و چهار سالمه ...
ولی فکر می کنم هم از دست امیر راحت میشی , هم اگر اینطوری فکرت به هم ریخته باشه می تونم کمکت کنم ... اقلا همراهت باشم ...
گفتن درددل تنها برای این نیست که کسی کاری از دستش بر بیاد یا نه, برای اینه که آدما به همدلی نیاز دارن ... اینکه فقط مشکلمون رو با یکی در میون بذاریم , خودش دلمون رو آروم می کنه ...
تنهایی فقط مخصوص خداست ...
نگار بسه دیگه هر چی حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ...
گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو عذاب بدم ... دوست دارم کنارت باشم و من همدم تو باشم , نمی خوام جورکش دردهای من باشی ...
گفت : پس دروغ میگی ... بهم اعتماد نداری ... آدم وقتی به یکی اعتماد می کنه که درددلشو به اون بگه ...
تو به هیچ کس اعتماد نداری ... فکر می کنی خودت از همه بهتر می فهمی , در صورتی که اینطور نیست ... شاید یکی پیدا بشه که یک چیزی رو از تو بهتر بفهمه ...
گفتم : وای امان , خواهش می کنم این طوری حرف نزن ... من فکر نمی کنم از همه بهتر می فهمم , در این صورت آدم احمق و خودخواهی هستم ...
تو فکر می کنی مشکل امیر از کجا به وجود اومد , در حالی که من اصلا از اول نه ازش خوشم میومد نه بهش رو نشون دادم ؟
مامانم ...
امان , مادر خودم این بلا رو سرم آورده ... هر چی گفتم مادرِ من نکن ,خواهش می کنم راش نده تو خونه ی ما ... بعد دیدم اومده تولد من ...
بله , همین مامانم اونو دعوت کرده بود ...
مرتب با تلفن باهاش حرف می زد ...
امان گفت : برای همین پول قرض داده به مامانت , آره ؟ ...
گفتم : چی گفتی ؟ امیر به مامانم پول داده ؟ ای خدا ... کی به تو گفت ؟ خود امیر ؟ چقدر ؟
ناهید گلکار