سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش هفتم
گفت : نگار , به خدا نمی دونستم تو نمی دونی ... معذرت می خوام , فراموش کن ...
گفتم : به جای اینکه منو سوال و جواب کنی , بگو امیر دیگه چی بهت گفت ؟
وای , دارم دیوونه میشم ... حالا تو میگی من برم راز دلم رو به کی بگم ؟
می خوای موضوع صادق رو بهش بگم ؟ ... ببین چه غوغایی راه میندازه ... کاری می کنه شیما خودکشی کنه ...
دست خودش نیست , آدم ساده و مهربونیه ... تازه مادرمه ... خیلی دوستش دارم , به بوی اون زنده ام ولی پذیرفتم که بار اونو به خاطر خواهر و برادرم به دوش بکشم ...
مال حالا نیست , از بچگی این کارو کردم ...
امان گفت : اونو ول کن , یک پولیه بهش می دیم می ره دنبال کارش ...
حالا بگو تو چه خوابی می بینی که اینقدر می ترسی ؟
گفتم : باز تو حرف رو عوض کردی ؟ ... خیلی خوب , باشه ... باور کن چیز به خصوصی نیست , سه تا مرد رو می ببینم که ازشون بی جهت می ترسم ... همین ...
یکم رفت تو فکر و گفت : سه تا مرد ؟ نباید تو بیخودی ترسیده باشی ... خوب تعبیرش معلومه , دو تا از اون مردا که امیر و صادق هستن ... یکی دیگه اش کی می تونه باشه ؟
گفتم : شاید تویی ...
گفت : نه , نیستم ... چون از ته دلم عاشق توام نمی تونی از من بترسی ...
گفتم : امان خواهش می کنم تا همین جا اومدی جلو , بسه دیگه ... یکم صبر کن من اوضاع دور و ورم رو درست کنم و با خیال راحت زنت بشم ...
گفت : نه , نمی شه ... تو رو باید بیارم پیش خودم , اینطوری نابود میشی ... نمی تونم , باور کن ...
اگر موضوع صادق نبود یا امیر , حتما همین کارو می کردم ... ولی الان دیگه التماسم که بکنی فایده نداره ... از طریق مامانت وارد می شم ...
گفتم : می دونی چقدر دلم می خواد فریاد بزنم و بگم امان بیا منو ببر ... کاری کن دیگه حتی خوابم نبینم ...
گفت : پس دیگه نه توش نیار ... تند تند کارامون رو بکنیم ...
اولم عقد کنیم تا امیر از سرمون باز بشه ... دوم خواب هاتو برام مو به مو بگو که اینقدر فکرت رو مشغول نکنه ... و سوم اینکه من باور نکردم خوابت همونی باشه که به من گفتی ...
ولی باشه , عیب نداره ... ما شب دوشنبه میایم و بله برون و یک عقد می کنیم ... چی میگی ؟ خوبه ؟
ناهید گلکار