سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش اول
گفتم : نه امان , شلوغش نکن ... من خودم مراقب خودم هستم ...
خودم بهت میگم کی باشه , ولی لطفا خواهش می کنم منو تحت فشار قرار نده ...
می بینی الانم حالم خوب نیست , باید برم خونه و تکلیف این مسئله رو روشن کنم ...
گفت : وای تو رو خدا به مامانت نگی من گفتم , برای من بد میشه ... خدا شاهده اگر می دونستم نمی دونی , حرفی نمی زدم ...
گفتم : تو گفتی منو می شناسی , فکر می کنی اگر می دونستم ساکت می موندم ؟ چطوری تونستی این فکر رو در مورد من بکنی ؟
بگو امیر دیگه چی گفته که من یکجا درستش کنم ؟
گفت : نگار جان چرا از دست من عصبانی میشی ؟
درسته من بدون فکر حرف زدم ولی منظور بدی که نداشتم ... تو که می دونی نمی خوام تو رو ناراحت ببینم ...
گفتم : امان دیگه هیچی نگو , می خوام برم خونه ...
تو راه امان سعی می کرد از دل من در بیاره ... در صورتی که من از دست اون عصبانی نبودم ...
فقط از اینکه همچین فکری در مورد من کرده بود , یکم ازش دلخور شدم ... اما داشتم دق دلمو سر اون خالی می کردم ...
نمی تونستم قبول کنم مامانم همچین کاری کرده ...
من حتی یک جورایی از امان هم خجالت کشیده بودم و شاید می خواستم با این رفتارم که شبیه به مامانم بود , حق رو به جانب خودم بدم ...
ولی احساس می کردم دوباره قدرتم رو به دست آوردم ...
مدتی بود که برخلاف گذشته که همیشه با شجاعت با مشکلاتم دست و پنجه نرم می کردم , از همه چیز واهمه پیدا کرده بودم ...
ترس و ناتوانی وجودم رو گرفته بود و حالا با حرفی که امان به من زد متوجه شده بودم که خودم باید از پس مشکلاتم بر بیام ... داشتم به شونه های اون تکیه می دادم و این منو ضعیف کرده بود ...
ناهید گلکار