سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش چهارم
گفت : الهی قربونت برم , بابات نفهمه که دیگه ولم نمی کنه ... دندهش نرم می خواست بیشتر بهم پول بده ... تقصیر اونه ...
حالا هم طوری نشده که اینقدر بزرگش کردی , من این دو سه روزه جورش می کنم و می رم پرت می کنم جلوش و می گم بگیر گدا ...
گفتم : خواهش می کنم مامان شما هیچ کاری نکن , هیچ کار ... متوجه شدین ؟ بشین سر جات ... تو رو خدا اینقدر آبروریزی نکن ....
کیفم رو برداشتم و از در خونه رفتم بیرون ...
در حالی که بابا متعجب می پرسید : چی شده ؟ خوب به منِ پدرسگم بگین ... باید حتما یک کاری کنین امروز که بهمون خوش گذشت از دماغمون بیاد بیرون ؟
نگار , وایستا ... بگو چی شده ؟ ...
درو بستم و رفتم بالا ... در خونه ی امیر رو زدم و منتظر شدم ...
خودش درو باز کرد و با همون شلوارک و تی شرت آستین حلقه ... ولی این بار بی پروا جلوی من ایستاد ...
گفتم : آقای عطاری , اومدم باهاتون حرف بزنم ...
در ضمن شماره ی کارتتون رو بگیرم و پولی که به مامان دادین رو با تشکر براتون واریز کنم ...
گفت : خوب بفرمایید تو , دم در که بده ...
گفتم : نه ممنون , خیلی وقت شما رو نمی گیرم ... فقط می خواستم بگم تو این ماجرا با اینکه بعضی کارای شما قابل توجیه و بخشش نیست , ولی من حق رو به شما می دم و از چیزایی که پیش اومد عذر می خوام ... لطفا بذارین همین جا تموم بشه ...
گفت : مثلا چه کاری کردم که قابل بخشش نیست ؟
معلومه که حق با منه , پس می خواستین با کی باشه ؟ ... با تو که این همه مدت منو سر کار گذاشتی ؟
گفتم : آقای عطاری , لطفا با انصاف باشین و بگین من کاری کردم که شما امیدوار بشین ؟
یک نمونه اش رو بگین , من قبول می کنم ...
گفت : من برای تولدت که اومدم دستبند برای چی بهت دادم ؟ و تو چرا قبول کردی ؟ منِ همسایه چرا باید به تو دستبند طلا بدم ؟ ...
ناهید گلکار