سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش اول
تا چهارشنبه نزدیک غروب بود که امان زنگ زد و گفت : سلام نگار جان , اگر کاری نداری با هم بریم بیرون ...
گفتم : کار که نگو , خیلی دارم ... تازه این چند شبه همش با هم بودیم , امشب به کارمون برسیم بهتره ...
گفت : برای اینکه احساس می کنم خسته شدی ... می خوام برای شام ببرمت بیرون تا خستگیت در بیاد ...
گفتم : آخه الان دیگه داریم با خندان و ثریا میز نامزدی رو آماده می کنیم ...
ثریا گفت : تو برو , ما هستیم ... تازه هنوز خیلی وقت داریم ...
گفتم : پس قول بدین تا من میام حاضر باشه ...
گفت : چشم نگار خانم , سعی خودمون رو می کنیم ...
گفتم : امان جان میام , چون منم باید با تو حرف بزنم ...
گفت : حرف بزنیم ... پس حاضر شو دارم میام ...
وقتی سوار ماشین شدم , گفتم : امان , میشه بریم یک غذا ساده بخوریم ؟ آخه گرسنه نیستم !
گفت : نه می خوام ببرمت یک جای قشنگ و یک شام رومانتیک ... گرسنه نیستم و نمی خورم , نداریم ...
راستی فردا خواهرم آزیتا میاد , من باید سه و نیم فرودگاه باشم ... تو رو خدا ببین , داماد دم عقد چه کارایی باید بکنه ؟
گفتم : داماد جان , میشه خودمون دو تا بله برون بکنیم ؟ ...
من دوست ندارم جلوی جمع برای چیز , چه می دونم مهر , خرید و از این جور چیزا حرف بزنیم ...
گفت : بله برون یعنی این ؟ خوب هر کاری تو بگی می کنم , برای من مهم نیست ... زیاد از این چیزا سر در نمیارم ...
بگو چی می خوای ؟ من انجامش می دم ...
یکم جا به جا شدم و برگشتم طرف امان و همینطور که اون رانندگی می کرد , گفتم : پس اگر موافقی بله برون من و آقا امان شروع شد ...
اول اینکه من یک زن مستقل هستم و نمی خوام کسی استقلالم رو ازم بگیره ... این یعنی عدالت ...
هر چی داریم چه من چه تو باید مال هر دومون باشه , نصف نصف ...
چیزی از هم پنهون نداشته باشیم و به هم دروغ نگیم ... این یعنی صداقت ...
سوم اینکه در هیچ شرایطی به هم توهین نکنیم ...
صدامون رو برای هم بالا نبریم ... هر وقت از هم ناراحت شدیم سکوت کنیم تا آروم بشیم و بعد حرف بزنیم ...
من واقعا تحمل جر و بحث و توهین رو ندارم ... این یعنی احترام متقابل ...
اگر اینا رو قبول داری , شرط ازدواج من ایناست ... پس می تونین فردا بیاین و من و تو با هم یک دل و یک زبون بشیم ...
ناهید گلکار