سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش سوم
بالاخره روز پنجشنبه رسید ...
در خونه ی ما مرتب باز و بسته می شد و این می رفت و اون میومد ... صندلی ها ی کرایه ای رسیده بود و پسرا اونا رو میاوردن بالا ...
مبل ها رو جمع کرده بودیم تو اتاق من تا مهمون ها جا بشن ...
فروغ خانم گفته بود ما بیست و پنج نفر هستیم و ما هم که با پدربزرگم و خانمش و عمه و شوهرعمه ام همین تعداد می شدیم ...
بچه ها همه در تلاش بودن ... اما صادق برخلاف همیشه که از زیر کار در می رفت , خودشو به آب و آتیش می زد و هر کس هر کاری می خواست بکنه اون می گفت : بذارین من انجامش می دم ...
حتی با اصرار نذاشت مامان ناهار درست کنه و گفت : من از بیرون می گیرم تا شما راحت باشین ...
و بازم با اصرار شام رو هم اون سفارش داد و نمی خواست پولشو بگیره که وقتی دید من ناراحت شدم , قبول کرد ...
اما این وسط فقط حرص می خوردم ... نمی تونستم از ترس اینکه شیما بویی ببره حرفی بزنم , ولی تصمیم داشتم بعد از عقد کار رو با او یکسره کنم ...
خندان و شادی تو آشپزخونه مشغول درست کردن دسرهای مختلف بودن ... من و ثریا هم میز نامزدی رو می چیدیم ...
شیما از همون سر صبح آهنگ های مبارک باد گذاشته بود و هر جا که منو گیر میاوردن دست می زدن و با هم می خوندن : یار مبارک بادا ... ان شالله مبارک بادا ...
ذوق و شوقی که تو دلم افتاده بود , برام لذت بخش بود ولی ته دلم شور می زد ...
ناهید گلکار