سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
نکنه امیر کاری بکنه که باعث ناراحتی بشه ...
در عین حال دلمم براش می سوخت ...
اینو می دونستم که اونم نمی خواست اینطوری بشه ...
که شایان سراسیمه از بیرون اومد و گفت : نگار جون ... نگار جون ... آقا امیر گفت بهت بگم مبارک باشه ...
گفتم : خوب این که بد نیست , تو چرا اینطوری شدی ؟
گفت : آخه چون عصبانی بود ... رفت بالا و با حرص دست فرهاد رو گرفت و با خودش برد ...
مامان بزرگ فرهادم باهاش بود ...
بابا فورا از جاش بلند شد و گفت : بذارین من برم با این مرتیکه حرف بزنم و حسابشو بذارم کف دستش ...
گفتم : تو رو خدا بابا شر به پا نکنین ... می خواد چیکار کنه ؟ لجش گرفته یک چیزی گفته , ولش کنین ...
ولی صادق به مرتضی اشاره کرد و با هم از در رفتن بیرون ...
بلند گفتم : مرتضی , تو رو خدا دردسر درست نکنین ... نرین سراغ امیر ...
چونه شو داد جلو و گفت : شوخی می کنی ... فکر کردی ما روز عقد تو دردسر درست می کنیم خواهرزن ؟ خاطرت جمع , الان میایم ...
دلم شور افتاد و سرمو به کار گرم کردم ...
سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتن ...
هر چی پرسیدیم : چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ...
گفتن : به ماشین سر زدیم و اومدیم , همین ...
گفتم : با امیر کاری نداشتین ؟ ...
گفت : نه بابا , بریم چی بگیم ؟چرا گفتی مبارک باشه ؟ ولی اگر دست از پا خطا کنه , ما هستیم ...
ولی فکر نکنم اینقدر بی عقل باشه که بخواد کاری بکنه ... شایدم بیچاره قصد بدی نداشته ... به نظرم که مرد بدی نیست ...
اونقدر کار داشتیم که زمان تند می گذشت ... امان ساعت سه و نیم رفته بود فرودگاه تا خواهر و شوهرخواهر و بچه ها رو بیاره ... همون جا به من زنگ زد و دیگه ازش خبر نداشتم ...
ناهید گلکار