خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش هشتم



    گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ...
    شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ...
    شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟
    صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ...
    احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ...
    مامان پرسید : چی شده ؟
    گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ...
    شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ...
    صادق و احسان دویدن پایین ...
    رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ...
    حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ...
    گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ...
    خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ...
    ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ...
    حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ...
    مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ...
    گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ...
    شما نرو کار بالا می گیره ...
    در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ...
    البته بیشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ...
    چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ...
    من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان