سنگ خارا 🥀
قسمت سی و یکم
بخش هشتم
گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ...
شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ...
شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟
صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ...
احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ...
مامان پرسید : چی شده ؟
گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ...
شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ...
صادق و احسان دویدن پایین ...
رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ...
حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ...
گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ...
خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ...
ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ...
حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ...
مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ...
گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ...
شما نرو کار بالا می گیره ...
در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ...
البته بیشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ...
چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ...
من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ...
ناهید گلکار