سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش دوم
خوب حالا من داشتم فکر می کردم ؛ خوب الان که چیزی نشد , پس چرا من اون کابوس رو دیدم ؟ ...
شایدم این فقط یک اضطراب بیخودی و بی دلیله ...
اون شب جز شیما و صادق که رفتن خونه شون , بقیه موندن تا فردا تو جمع کردن خونه کمک کنن ...
من زودتر از همه خوابیدم ... اونقدر اون روز اضطراب داشتم که روح و روانم خسته شده بود ...
به محض اینکه چشمم گرم شد , خودمو تو یک جای باصفا و پر از گل و نور دیدم ...
همه جا نور بارون شده بود ...
گاهی می دویدم و گاهی به اطراف نگاه می کردم ...
انگار انتها نداشت ... همین طور می رفتم و زیبایی های اونو می دیدم ...
بعد امان رو دیدم وسط گل ها ... با نگاهی که تا اعماق وجودم نفوذ می کرد , به من خیره شده بود ...
به طرفش رفتم ... دستم رو گرفت ... احساس کردم سبک شدم و خیلی خوشحال توی اون نورهای جادویی سرمو گذاشتم روی سینه اش ... و خوابم برد ...
صبح با یک حس عالی از خواب بیدار شدم ...
چنین صبحی رو تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... چقدر خوبه که آدم برای زندگی کردن انگیزه داشته باشه ...
چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت بخشه ...
و این نعمتی بود که خدا به من داده بود ...
دو تا خمیازه کشیدم و بلند شدم ...
از اتاق که اومدم بیرون , هنوز همه خواب بودن ... رفتم زیر کتری رو روشن کنم که صدای زنگ در اومد ...
با عجله درو باز کردم که بقیه بیدار نشن ...
ناهید گلکار