سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
گفتم : حالا سوار بشیم , یا می خوای همین جا بمونیم و حرف بزنیم ؟
دیر میشه , باید گل و کیک هم سر راه بگیریم ...
گفت : بله ... بله ... بفرمایید بریم ...
سوار شدیم و روشن کرد و گفت : نگار , دیشب که ما داشتیم می رفتیم امیر رو دیدم پیاده میومد طرف خونه ... خیلی تعجب کردم اون وقت شب تو خیابون بود ...
گفتم : آره , می دونم ...
گفت : نگار دارم غیرتی می شم , نوک دماغم تیر کشید ... تو از کجا می دونی ؟ ...
گفتم: خیلی ساده , با بابام درگیر شد ... خانواده ی من اگر موقعیتش نباشه با هم دعوا کنن , با مردم دعوا می کنن ... کاری که من ازش متنفرم ...
خدا رو شکر یک شوهر خوب و فهمیده خدا بهم داد و اهل این کارا نیست ... ولی تا آخر عمر تو رو هم وارد این ماجرا ها کردم ...
گفت : نگار , نمی دونم تو چرا قدر خانوادت رو نمی دونی ؟ ...
به خدا خیلی خوبن ... گرم , مهربون و دوست داشتنی ... تنها من نمی گم , اون شب همه ی فامیل ما همینو می گفتن ...
کم پیدا میشه این همه همبستگی بین افراد یک خانواده ...
من تو این مدت دیدم که حتی اون صادق چقدر با محبت و دلسوزه ...
باور کن هر کس شماها رو می بینه حسودیش میشه ... حالا خدا همه چیز رو که به آدم نمی ده , هر کس یک عیب و ایرادی داره ... به نظرم تو نقاط منفی اونا رو بیشتر می بینی ...
گفتم : نه بابا , خوبی هاشو هم می بینم ... برای همین اینقدر دوستشون دارم و اینو می دونم که دورنمای خوبی داریم ...
ولی خوب دوست دارم با عزت زندگی کنم ...
خیلی چیزا هست که منو آزار می ده ...
گفت : می دونم چی میگی , ولی مخالفم ... تو یک چیزی کم داری نگار و اونم حس پذیرش اونچه که غیرقابل تغییره و خدا داده ...
نگار جان تو زندگی اصلا نمی شه گفت من اینو می خوام و اونو دوست ندارم ...
زندگی کار خودشو می کنه ...
تنها راه نجات اینه که اونی رو که نمی تونی ازش خلاص بشی رو بپذیری ...
ناهید گلکار