سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش پنجم
- شرایط تو خیلی خوبه ... من آدم های زیادی رو می شناسم که وضعیت نامناسب غیرقابل تغییری داشتن و با قبول کردن اون , راحت تر زندگی کردن ...
گفتم : تو بگو اگر مادرت کاری رو که مامان من کرد ؛ یعنی از کسی که تو دوست نداشتی بیخودی پول می گرفت ؛ دقت کن لازمم نداشت و گرفت , تو چیکار می کردی ؟
گفت : نمی دونم ... شاید باهاش حرف می زدم ... شایدم دعوا می کردم ولی خودمو آزار نمی دادم ...
من اینجوریم ... اصلا زندگی رو سخت نمی گیرم ...
همین خونه ای که توش زندگی می کنم همه به من میگن عوض کنین اینجا قدیمه ... ولی من دوستش دارم , تو این خونه خوشم , چرا عوض کنم ؟ ...
حتی دلم نمی خواد خرابش کنیم و از اول بسازیم ...
من دیگه سکوت کردم ... احساس کردم امان می خواد اینطوری منو راضی کنه که تو اون خونه زندگی کنم ...
پس بعد از اینکه گل و کیک رو خریدیم , گفتم : راستی امان جان , تا نرسیدیم باید یک چیزی بهت بگم ... خیلی مهمه ...
گفت : بگو عزیزم , سراپا گوشم ...
گفتم : دیروز درست لحظه ای که شماها رسیدین خونه ی ما , من تو بیداری دوباره کابوس او سه مرد سیاهپوش رو دیدم ... حالم بد شد , برای همین دیر اومدم تو مجلس ... خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی برای ما بیفته ولی خدا رو شکر نیفتاد ...
نمی دونم چون نذر کرده بودم , یا این موضوع اصلا به من ربطی نداره , یا اینکه بعدا می خواد اتفاق بیفته ...
گفت : ای داد بیداد ... معذرت می خوام , من نفهمیدم ... نگار جان , اون دکتره کی بود رفتی پیشش ؟ به نظرم دوباره برو براش این کابوس رو بگو , شاید یک رازی توش باشه و اون بفهمه ...
ناهید گلکار