سنگ خارا 🥀
قسمت سی و دوم
بخش ششم
گفتم : باشه ... راست میگی , باید برم ...
اما یک چیز دیگه ام هست باید بهت بگم ...
امان گفت : رسیدیم ... خونه ی ما تو این خیابونه ... تو چی می خواستی بگی ؟ ...
گفتم : یک چیزی که ذهنم رو مشغول کرده ... من هر چی فکر می کنم می بینم دلم می خواد مستقل باشم ...
گفت : چشم عزیزم , می ریم دنبال خونه ... مشکلی نیست ...
من حرفی ندارم , هر جا که تو باشی برای من همون جا خوبه ... فقط اون خونه ی پدری منه و خیلی هم دوستش دارم ...
نمی دونم یک دلبستگی عجیبی بهش احساس می کنم ... ولی حق با توست , چون اونجا قدیمی شده و به درد عروس خانمی مثل تو نمی خوره ...
به هر حال مادرم که اونجاست و می ریم بهش سر می زنیم ...
پرسیدم : فروغ خانم نظرشون چیه ؟
گفت : کاری نداره , خودمون باید تصمیم بگیریم ...
امان پیچید جلوی یک در آهنی بزرگ که یک در کوچیک هم کنارش بود و ایستاد ...
یک دیوار آجری کنار در بود که یاس رونده ی پر از گل های سفید چهار پر روی اونو پوشونده بود ...
بیشتر خونه های اطراف تازه ساز بودن ...
به من نگاه کرد و گفت : بنده منزل ... خوش اومدی ...
و دستم رو گرفت و سرشو خم کرد و لب هاشو گذاشت روی دستم و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
قلبم تند می زد و دچار هیجان شده بودم ...
خجالت کشیدم ... دستم رو کشیدم ولی اون محکم نگه داشت و ول نکرد ...
گفتم : آخه الان باید این کارو بکنی که داریم می ریم تو خونه ؟ ...
خندید و گفت : خوب بریم تو خونه که دیگه نمی شه ...
گفتم : امان یکم هیجان دارم ... خیلی با عجله این کارو کردیم , هنوز من ازت خجالت می کشم ...
گفت : خوب منم هیجان دارم , ولی تو دیگه زن منی ...
در خونه که باز شد , یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم ...
وای , بوی گل , بوی نم خاک و بوی چمن فضا رو پر کرده بود ...
با چشمانی خیره شده , بلند گفتم : خواب دیشب من حقیقت پیدا کرد ...
ناهید گلکار