سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش اول
امان گفت : خواب خونه ی ما رو دیدی ؟
گفتم : امان , باور کن تمام شب تو این خونه بودم یا یه چیزی شبیه به این ...
می دونستی من عاشق یاس هستم ؟
گفت : واقعا ؟ کنار دیوار تا اون ته همه یاسه , الانم غرق گل شده ...
گفتم : تو فکر کن نفهمیده باشم ... اول اونا رو دیدم ...
تو حیاط نگه داشته بود و من پیاده شدم ...
روبری در , کنار ساختمون , اندازه ی شش متر فاصله از دیوار یک راهرو بود که یک در به ساختمون داشت ...
امان منو که پیاده کرد و خودش رفت جلوتر و اونجا نگه داشت ...
یک حیاط پر از گل و چمن و درخت های بید مجنون و کاج ... و باغچه هایی که با آجرهای سفالی کنار هم چیده شده و جدول بندی شده بودن ...
یک حوض کم عمق و قدیمی ولی پر از ماهی ...
بوته های گل های سرخ و محمدی و گلدون های شمدونی و شاهپسند ...
دو تا تخت چوبی که روش با قالیچه فرش شده بود و پشتی های قدیمی روح و روان آدم رو تازه می کرد ...
من محو تماشای حیاط بودم ... خونه ای که تو تهران دیگه کمتر پیدا میشه ...
صدای آزیتا رو شنیدم که گفت : خوش اومدین نگار جان ... امان تعارف کن , چرا وایستادی ؟ ...
گفت : تعارف می کنم ... نگار خانم , بازم خوش اومدی ...
فروغ خانم با یک منقل که دود اسپند ازش بلند شده بود , اومد ...
دور سرم گردوند و با گرمی و مهربونی ازم استقبال کردن ...
یک پاگرد کوچیک که از در ورودی , ما رو به ساختمونی می برد که همه چیزیش برای من تازگی داشت ...
وارد یک هال بزرگ شدیم ...
آقای صبوریان و دختر و پسر آزیتا اونجا منتظر بودن ...
روبرو , سمت چپ , راه پله ی باریکی بود و سمت راست یک راهرو دیگه ... و دو تا اتاق و یک آشپزخونه توی اون راهرو بود ...
منو بردن به اتاقی که سمت چپ بود ...
ناهید گلکار