سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش دوم
یک سالن خیلی بزرگ با دو دست مبل های گرونقیمت و انتهای سالن یک میز ناهارخوری هجده نفره ... تابلوهای نقاشی ، لوسترهای بزرگ و روشن ، گلدون ها و ظروف گرونقیمت ، میزهای سنگی و مرمری ... و فرش های دستبافت درجه یک ...
طاقچه های قدیمی و درگاهی جلوی پنجره های چوبی ...
حیرت زده کنار فروغ خانم نشستم و بی اختیار به اطراف نگاه می کردم ...
آزیتا ازم پذیرایی کرد ...
یکم دستپاچه شده بودم ...
امان هیچ وقت اشاره ای نکرده بود که وضع مالیشون چطوره ...
منم اونقدر بهش اعتماد داشتم که به فکرم هم نرسیده بود از زندگی اون بپرسم ...
البته از چیزایی که برای من آورده بودن معلوم بود , ولی من اینطورشو حدس نمی زدم ...
خونه ی خودمون رو در مقابل اون خونه دیدم ...
با خودم فکر کردم مهم نیست , حتما منو همینطوری قبول کردن ...
امان از خوشحالی روی پاش بند نبود ... مرتب ازمن پذیرایی می کرد و می خندید و سر به سر کوروش , پسر آزیتا , می ذاشت ...
پرسیدم : آزیتا جون , ببخشید کیمیا جون بزرگ تره یا آقا کوروش ؟ معلوم نمی شه ...
امان خندید و گفت : حدس بزن , یک جایزه بهت می دم ...
گفتم : اگر می تونستم حدس بزنم که نمی پرسیدم ... واقعا معلوم نمی شه ...
آزیتا گفت : دو قلو هستن ...
گفتم : قدرت خدا , اصلا شبیه به هم نیستن ...
کیمیا گفت : من اگر شکل کوروش بودم خودمو می کشتم ...
امان گفت : نگار می خوای خونه رو نشونت بدم ؟
به فروغ خانم نگاه کردم ...
گفت : آره مادر , برو ببین ... گرچه چیز دیدنی ای هم نیست ... یک خونه ی قدیمی فکستنی تماشا نداره ... همه چیزش داغون شده و پوسیده ...
گفتم : والله من که دارم کیف می کنم و لذت می برم ... خیلی خونه ی قشنگی دارین , عالیه ...
ناهید گلکار