سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش سوم
دنبال امان رفتم ...
گفت : تو این راهرو دو تا اتاق و سرویس و آشپزخونه هست ...
یک خانم داشت اونجا کار می کرد ...
سلام کرد و امان گفت : اینم شهین خانم که خیلی زحمت ما رو کشیده ...
سلام و احوالپرسی کردم و با هم رفتیم بالا ...
چقدر دلباز و زیبا بود ... یک هال بزرگ و چهار تا اتاق ... همه هم پر شده بود از فرش های دستباف و گرونقیمت و کمدبندی های زیبا ...
امان گفت : می خوای اتاق منو ببینی ؟
با سر تایید کردم ...
وقتی وارد شدم , از سلیقه و تمیزی اونجا حیرت کرده بودم ... واقعا همه چیز به نظرم عالی بود ...
اون اتاق اونقدر بزرگ و جادار بود که اندازه ی هال و پذیرایی خونه ی ما بود ...
راستش یک آن به امان حسودیم شد ...
رفتم کنار پنجره و به حیاط نگاه کردم ...
امان پرسید : چی شد ؟ از اتاق من خوشت نیومد ؟ ...
گفتم : خوب معلومه که تو دلت نمی خواد از اینجا بری ... کدوم آدم بی عقلی اینجا رو ول می کنه می ره تو یک آپارتمان زندگی می کنه ؟ ...
گفت : اینجا رو پدربزرگم ساخت , وقتی که تعداد بچه هاش و برو بیاهاش زیاد شد طبقه ی بالا رو هم ساخت ...
من یک عمو و چهار تا عمه دارم ... سه تا از عمه هام خارج از ایران زندگی می کنن ... پدربزرگم سرهنگ عالی رتبه بود و برای خودش برو و بیایی داشت ...
قبل از فوتش ثروتشو تقسیم کرد و این خونه رو داد به پدر من که از همه بزرگ تر بود و بهش گفت به اسم تو می کنم که اینجا موندگار بشه ...
شاید بگم صد تا عروسی تو این خونه برگزار شده ...
حتی عروسی مامان و بابام ...
ولی خوب پدر من زودتر از پدربزرگم فوت کرد ...
ناهید گلکار