سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش چهارم
- حالا این خونه همین طوری مونده برای من و مامان ... البته فعلا , چون برادرم آمریکاست و آزیتا هم آبادان زندگی می کنه ...
گفتم : امان غلط کردم , می خوام اینجا زندگی کنم ... خیلی دوستش دارم , بی نظیره ...
در یک چشم بر هم زدن منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت و گفت : قربونت برم ...
احساس عجیبی بود ... دلم می خواست منم بغلش کنم و این کارو کردم ...
مدتی با یک احساس عاشقانه همین طور موندیم ...
بعد آهسته سرمو کشیدم و سعی کردم ازش جدا بشم و گفتم : خوب ... ولی خوب ... چیز کن ...
یکم ... ولی ... اجازه بده خودم با فروغ خانم چیز کنم ... حرف بزنم ... می ترسم راضی نباشه ...و
رو به پنجره ایستادم ...
دوباره منو بغل کرد و گفت : راضیه عزیزم , از خدا می خواد ... اگر بشنوه تو می خوای بیای اینجا , از خوشحالی داد می زنه ...
اون به من گفت بهش فشار نیار , بذار هر کجا دلش می خواد زندگی کنه ...
ولی باشه , خودت بگو ... اینطوری عزیزترم میشی ...
اما بالا سرویس و حموم و آشپزخونه نداره ... باید درست کنم ...
ولی ...
یک مرتبه آزیتا از پایین صدا کرد : امان ... امان جان ... بیا داداش زنگ زده ... می خواد با تو و نگار جون حرف بزنه ...
امان به شوخی گفت : وای نگار الان آبروت می ره , چون صورتت قرمز شده و لپ هات گل انداختن ...
گفتم : تو رو خدا راست میگی ؟ ...
گفت : به خدا راست میگم ... چرا اینقدر قرمز شدی ؟ ... تو دیگه زن منی ...
دستی به سرم کشید و رفتیم پایین ...
ناهید گلکار