سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
برادر امان تصویری زنگ زده بود ... امان گوشی رو گرفت و گفت : سلام داداش جون ...
گفت : سلام به آقا داماد گل خودم ... متاهلی چطوره ؟ ...
امان گفت : چیکار کنم دیگه ؟ زن و بچه و گرفتاری و از این چیزا ... شما چطوری داداش ؟ ...
گفت : من خوبم , گوشی رو بده زن داداشم تبریک بگم و باهاش آشنا بشم ... دیروز نتونستم تماس بگیرم , هر کاری می کردم نشد ...
بعدم فکر کردم سرتون شلوغه و بهتره بعدا زنگ بزنم ... امان , گفتی اسمش چی بود ؟
گفت : نگار ... الان پیش من وایستاده ...
و گوشی رو گرفت جلوی صورت من ...
وای , چرا هر چیزی که تو اون خونه می دیدم برخلاف تصورم بود ؟! ...
داداش امان مردی بسیار چاق و با ریش و سیبیل پر پشت و سری تاس بود ... یک عینک ذره بینی هم زده بود ... و نه تنها شباهتی به امان نداشت , که درست نقطه مقابل اون بود ...
سلام و احوالپرسی کردیم ... بعدم با خانمش که آمریکایی بود آشنا شدیم ...
اون روز انگار من یک آدم دیگه شده بودم ... اصلا یادم رفته بود از کجا اومدم و چه وضعیتی دارم ...
محو تماشای خونه و موقعیتی که داشت , شیما و همه ی مشکلاتم رو از یاد برده بودم ...
راستش رو بخواین احساس می کردم شاهزاده رویاهام منو با اسب سفید آورده و با اون توی یک بهشت خوشحالم ...
حس می کردم آدم دیگه ای شدم و بعد از سال ها باری رو روی شونه هام احساس نمی کردم و مثل خوابی که دیده بودم سبکبال و فارغ از هر غمی با کسانی که تازه با من آشنا شده بودن , گرم و مهربون جوشیدم و گفتیم و خندیدم ...
چنان قهقهه می زدم که دنیا رو فراموش کرده بودم ...
ناهید گلکار