خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    برادر  امان تصویری زنگ زده بود ... امان گوشی رو گرفت و گفت : سلام داداش جون ...
    گفت : سلام به آقا داماد گل خودم ... متاهلی چطوره ؟ ...
    امان گفت : چیکار کنم دیگه ؟ زن و بچه و گرفتاری و از این چیزا ... شما چطوری داداش ؟ ...
    گفت : من خوبم , گوشی رو بده زن داداشم تبریک بگم و باهاش آشنا بشم ... دیروز نتونستم تماس بگیرم , هر کاری می کردم نشد ...
    بعدم فکر کردم سرتون شلوغه و بهتره بعدا زنگ بزنم ... امان , گفتی اسمش چی بود ؟
    گفت : نگار ... الان پیش من وایستاده ...

    و گوشی رو گرفت جلوی صورت من ...


    وای , چرا هر چیزی که تو اون خونه می دیدم برخلاف تصورم بود ؟! ...
    داداش امان مردی بسیار چاق و با ریش و سیبیل پر پشت و سری تاس بود ... یک عینک ذره بینی هم زده بود ... و نه تنها شباهتی به امان نداشت , که درست نقطه مقابل اون بود ...
    سلام و احوالپرسی کردیم ... بعدم با خانمش که آمریکایی بود آشنا شدیم ...
    اون روز انگار من یک آدم دیگه شده بودم ... اصلا یادم رفته بود از کجا اومدم و چه وضعیتی دارم ...
    محو تماشای خونه و موقعیتی که داشت , شیما و همه ی مشکلاتم رو از یاد برده بودم ...
    راستش رو بخواین احساس می کردم شاهزاده رویاهام منو با اسب سفید آورده و با اون توی یک بهشت خوشحالم ...
    حس می کردم آدم دیگه ای شدم و بعد از سال ها باری رو روی شونه هام احساس نمی کردم و مثل خوابی که دیده بودم سبکبال و فارغ از هر غمی با کسانی که تازه با من آشنا شده بودن , گرم و مهربون جوشیدم و گفتیم و خندیدم ...

    چنان قهقهه می زدم که دنیا رو فراموش کرده بودم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان