خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۰:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    تا بالاخره موقع خداحافظی رسید ...
    حالا بوی گل های یاس فضای حیاط رو پر کرده بود ...
    امان رفت و برام یک مشت از اون یاس های سفید چید و ریخت کف دستم ...

    و منو رسوند خونه ...
    با ذوق و شوق از پله ها بالا رفتم تا برای بچه ها از اون روز قشنگ تعریف کنم ...
    دلم می خواست همه ی اونا رو تو شادی خودم شریک کنم ... دلم می خواست صورت اونا رو وقتی که این چیزا رو بهشون می گفتم , ببینم ...
    اما تا وارد شدم دیدم مامان یک گوشه نشسته و داره گریه می کنه و جز اون و شایان کسی خونه نیست ...
    در حالی که تو ذوقم خورده بود , پرسیدم : چی شده مامان ؟
    روشو برگردوند و گفت : هیچی , ولش کن ...
    شایان گفت : با بابا دعوا کردن ...
    گفتم : بقیه کجان ؟
    گفت : همه رفتن ...
    کنار مامان نشستم و دستشو گرفتم و پرسیدم : مامان جون تعریف کن ببینم چرا دعوا کردین ؟

    گفت : اصلا امروز روز نحسی بود , هر چی دیشب خوش گذشت از دماغمون در اومد ...
    اول که شیما نمی دونم چه مرگش بود , همش گریه می کرد و ناهار نخورده رفت ...
    هر چی گفتم اقلا یکم از این غذاها با خودت ببر به خرجش نرفت و گوش نداد ... تاکسی گرفت و رفت ..
    بعدم شادی و احسان حرفشون شد ... اونم نفهمیدم سر چی ؟

    اوقات همه رو تلخ کردن ...
    بعد از ناهار تلفن کردن که مادر مرتضی حالش به هم خورده و بردنش بیمارستان ...
    اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ...
    خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نمی تونه ببینه من یک نفس راحت بکشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان