سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش ششم
تا بالاخره موقع خداحافظی رسید ...
حالا بوی گل های یاس فضای حیاط رو پر کرده بود ...
امان رفت و برام یک مشت از اون یاس های سفید چید و ریخت کف دستم ...
و منو رسوند خونه ...
با ذوق و شوق از پله ها بالا رفتم تا برای بچه ها از اون روز قشنگ تعریف کنم ...
دلم می خواست همه ی اونا رو تو شادی خودم شریک کنم ... دلم می خواست صورت اونا رو وقتی که این چیزا رو بهشون می گفتم , ببینم ...
اما تا وارد شدم دیدم مامان یک گوشه نشسته و داره گریه می کنه و جز اون و شایان کسی خونه نیست ...
در حالی که تو ذوقم خورده بود , پرسیدم : چی شده مامان ؟
روشو برگردوند و گفت : هیچی , ولش کن ...
شایان گفت : با بابا دعوا کردن ...
گفتم : بقیه کجان ؟
گفت : همه رفتن ...
کنار مامان نشستم و دستشو گرفتم و پرسیدم : مامان جون تعریف کن ببینم چرا دعوا کردین ؟
گفت : اصلا امروز روز نحسی بود , هر چی دیشب خوش گذشت از دماغمون در اومد ...
اول که شیما نمی دونم چه مرگش بود , همش گریه می کرد و ناهار نخورده رفت ...
هر چی گفتم اقلا یکم از این غذاها با خودت ببر به خرجش نرفت و گوش نداد ... تاکسی گرفت و رفت ..
بعدم شادی و احسان حرفشون شد ... اونم نفهمیدم سر چی ؟
اوقات همه رو تلخ کردن ...
بعد از ناهار تلفن کردن که مادر مرتضی حالش به هم خورده و بردنش بیمارستان ...
اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ...
خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نمی تونه ببینه من یک نفس راحت بکشم ...
ناهید گلکار