سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش هفتم
اوقات تلخی کرد و بهانه گرفت ...
تا اینکه صاحبخونه اومد و گفت : داره یک سالتون تموم میشه ... خونه رو لازم دارم , به فکر جا باشین ...
حالا بابات گیر داده که تقصیر تو بوده ... نگار نمی دونم از کجا فهمیده بود که من از امیر پول قرض کردم ...
انداخته گردن من و میگه بد ناممون کردی ... تو بهش نگفتی که نگار ؟
گفتم : نه والله ... می دونی که این کارو نمی کنم ...
آهی کشید و گفت : الان دیگه هر کجا بخوایم بریم کرایه ها زیاد شده , چطوری خونه اجاره کنیم ؟ ... مگه می تونیم ؟
گفتم : خوب می ریم یکم پایین تر , مجبور نیستیم بالای شهر زندگی کنیم ...
گفت : وای ... وای که چقدر تو خودخواهی ... حالا که شوهر کردی دیگه ما بریم به جهنم , آره ؟ ...
گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به شیما ...
صداش گرفته بود ...
پرسیدم : گریه کردی ؟
گفت : صادق هنوز نیومده و گوشیش رو هم خاموش کرده ...
یکم اونو دلداری دادم و زنگ زدم به خندان تا حال مادر مرتضی رو بپرسم ...
اونم خبر خوبی نداشت ... گفت : نگار , مادرش سکته کرده ... میگن یک طرف تنش لمس شده ...
یکم هم مرتضی رو دلداری دادم و ازش پرسیدم اگر کمک می خواد من برم ...
گفت : نه , الان کاری از دست کسی ساخته نیست ...
رفتم تو تختم دراز کشیدم و داشتم فکر می کردم ...
خوب آقا امان دلم می خواست تو شرایط من قرار می گرفتی ببینم چیکار می کردی ؟ بازم می تونستی خودتو ناراحت نکنی و بپذیری که دنیا با تو سر ناسازگاری داره و با لبخند تماشا کنی ؟ ...
ناهید گلکار