سنگ خارا 🥀
قسمت سی و سوم
بخش هشتم
نمی دونستم امان همیشه با من و دغدغه های من کنار میاد و همین طور می مونه یا درکم نمی کنه و اینم برای من میشه قوز بالا قوز ؟ ...
برای اینکه من آدمی نیستم که خانواده ام رو به حال خودشون بذارم ...
فردا امان سر کار بود ... نزدیک ظهر بهم زنگ زد و گفت : عصر بیام دنبالت ؟
گفتم : بیا , ولی بریم بیمارستان عیادت مادر مرتضی ... سکته کرده ...
گفت : ای وای , ناراحت شدم ... باشه عزیزم , پس از راه اداره میام که وقت ملاقات نگذره ...
ما داشتیم ناهار می خوردیم که تلفنم زنگ خورد ...
فورا شایان دوید گوشیم رو آورد ... یک لحظه قلبم فرو ریخت و بدنم مور مور شد ...
حال خیلی بدی پیدا کردم ...
صادق بود ...
رفتم به اتاقم و جواب دادم ...
با صدایی وحشت زده گفت : نگار ... نگار به دادم برس ... شیما اونجا نیومده ؟
گفتم : نه ... چی شده ؟ ...
گفت : ما رو دید ... به خدا داشتم تمومش می کردم , قسم می خورم ... ولی از شانس بد من , امروز صبح تعقیبم کرد ... فکرشم نمی کردم ... تو رو خدا یک زنگ بهش بزن ببین کجاست ...
منو دید , جلوی این زنه زد تو گوشم و سوار شد و رفت ... حالش خیلی بد بود ...
اومدم خونه دیدم نیست ...
گفتم : فقط می تونم بهت بگم تف به روت بیاد ... تف به شرفت بیاد ... خیلی نامردی ... اگر یک مو ازش کم بشه زنده نمی ذارمت ... خودتم می دونی شیما جون و عمر منه ...
تف به من که همون جا درست جلوت در نیومدم ...
خاک بر سرم ...
قطع کن , اگر خبری ازش داشتی به منم بده ... نازگل کجاست ؟ پیش شیماست ؟
گفت : آره , تو بغلش بود ...
گفتم : خدا رو شکر دلش نمیاد بچه رو اذیت کنه ... خدا از تو هم نگذره ...
شماره ی شیما رو گرفتم ... جواب نداد ...
دوباره گرفتم و دوباره خاموش بود ...
می تونستم حدس بزنم هر زنی وقتی بفهمه شوهرش , کسی که بهش اعتماد کرده و دل به اون بسته و با اون سر به یک بالین گذاشته و پدر بچه اش هم هست , بهش خیانت می کنه چه حالی می تونه داشته باشه ...
ناهید گلکار