سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش اول
نمی دونستم چیکار کنم ؟ شیما معلوم نبود کجا رفته و گوشیشو هم که خاموش کرده بود ...
کلافه شده بودم و بیقرار ...
زنگ زدم به صادق و با گریه و بغض گفتم : پیداش نکردی ؟ نیومده ؟
گفت : نه , دارم اطراف خونه رو می گردم ... شاید همین طرفا باشه ...
نگار کمکم کن , بیچاره شدم ... تو رو خدا منو ببخش , نذار من شیما رو از دست بدم ...
گفتم : باید قبلا فکرشو می کردی ...
منم برم همین جاها رو بگردم , شاید اومده باشه خونه ی ما و همین اطراف باشه ...
اگر خبری داشتی به منم خبر بده ...
مامان نگران شده بود ... با هراس پرسید : برای شیما اتفاقی افتاده ؟ راست بگو , من مادرشم باید بدونم ...
گفتم : نه مادرِ من ... شیما با صادق دعوا کرده و از خونه زده بیرون , می رم ببینم این دور برا پیداش می کنم یا نه ؟
گفت : چطوری دعوا کردن که دختره گذاشته رفته ؟ شاید اونو زده باشه ؟
گفتم : نه , نزده ... شما فقط آروم باش و کاری نکن ... من الان برمی گردم ...
همین طور که گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم , حاضر شدم و رفتم دنبالش ...
ظهر تابستون بود ... گرمای شدید ...
یک زن جوون با یک بچه کوچیک تو بغلش , تو کوچه ها آواره شده بود و رو نداشت بیاد خونه ی ما و دلی نداشت که برگرده خونه ی خودش ...
ناهید گلکار