سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
خدا می دونه الان چه حالی داره ...
تا سر خیابون دویدم ... به اطراف نگاه می کردم ...
یک مرتبه به ذهنم رسید و در یک لحظه شیما رو دیدم , ولی فقط همین بود ...
گریه ام شدت گرفت ...
خدایا بهم بگو کجاست ؟ ...
اگر قدرتی تو وجودم هست همین الان بهم بگو شیما کجاست ؟ ... طاقت ندارم ...
مدتی این و طرف و اون طرف دویدم تا دوباره تو ذهنم دیدمش ... واضح و آشکار ...
نازگل تو بغلش بود و گریه می کرد ...
مثل دیوونه ها شده بودم ... به اطراف نگاه می کردم و با خودم حرف می زدم ...
خدایا , برش گردون ... خدایا , ببینم اون کجاس ...
خواهش می کنم یا نشونم بده یا به دلش بنداز برگرده ...
دو ساعتی می شد که تو خیابون ها می گشتم ولی خبری نبود ...
سر خیابون خودمون ایستاده بودم و فکر می کردم اگر بیاد اول من ببینمش ...
آفتاب می خورد تو سرم و از گرما خیس عرق شده بودم ... انگار صورتم آتیش گرفته بود ...
گوشیم مدام زنگ می خورد ... بابا , بعدم خندان و ثریا و شادی ...
جواب می دادم و می گفتم : تو رو خدا زنگ نزنین , هر وقت پیدا شد بهتون خبر می دم ...
که مامان زنگ زد ... سرش داد زدم : ما ... مان ... چرا به همه خبر دادی ؟
مگه نگفتم کاری نکن تا من بیام ؟ چرا این کارا رو می کنی ؟ بسه دیگه , خسته شدم ...
بذارین حواسم جمع باشه ...
و گوشی رو قطع کردم ...
ناهید گلکار