سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
هنوز چند قدمی مونده بود که برسم , شیما رو روی یک نیکمت از دور دیدم ...
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم : خدایا شکرت ...
خدا جونم هزاران مرتبه شکر ...
تلفنم زنگ خورد ... مامان بود ... با همون حال بد که دیگه زار می زدم , گفتم : پیداش کردم ...
خودتون به همه خبر بدین , من الان میارمش خونه ...
شیما هم منو دید ... از جاش بلند شد و اومد به طرف من ...
مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشه , خودشو انداخت تو بغلم ...
نازگل ترسیده بود و گریه می کرد ... دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با هم گریه کردیم ...
گفتم : الهی قربونت برم , چرا این کارو با من کردی ؟ تو که می دونی چقدر برام عزیزی ...
نازگل رو از بغلش گرفتم ...
با گریه گفت : نمی دونی چی شده که ... دیدی گفتم ؟ ...
دیدی نگار صادق با زن رابطه داره ... خیلی وقته می فهمم و نمی تونستم ثابت کنم ... امروز رفتم تعقیبش کردم ...
گفتم: باشه , باشه ... الان چیزی نگو , بیا بریم خونه با هم حرف می زنیم ...
گفت : تو چرا تعجب نکردی ؟
گفتم : صادق بهم زنگ زد و گفت که چرا تو خونه نرفتی ...
گفت : بی حیای بی شرف ... تو چیزی بهش نگفتی ؟ ...
گفتم : حالا بریم , خونه مفصل حرف می زنیم ... اینجا گرمه ...
گفت : اونجا نمیام , اگر بفهمه میاد دنبالم ... نگار دیگه نمی خوام ریختشو ببینم , طلاق می گیرم ... محال دیگه باهاش زندگی کنم ...
گفتم : بیا بریم , تا تو نخوای نمی ذارم بیاد تو خونه ی ما ...
می دونم باهاش چیکار کنم ... هر چی تو بخوای همون میشه , بهت قول می دم ...
ببین تو این گرما بچه مریض میشه ... به خاطر نازگل این کارو نکن ...
ناهید گلکار