سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش پنجم
یک تاکسی دربست گرفتم که اونا رو ببرم خونه ...
خیلی ترسیده بودم که خواب سه مرد سیاهپوش مربوط باشه به شیما , و اون تو این شرایط سخت ، بلایی سر خودش و نازگل بیاره ...
برای همین اونقدر بیقرار شده بودم و سر از پا نمی شناختم و می خواستم هر چه زودتر پیداشون کنم ...
تو راه دو بار صادق زنگ زد ...
جواب ندادم ...
بار سوم , امان بود ... گفتم : سلام ... گوش کن عزیزم , میشه امروز نیای خونه ی ما ؟من نمی تونم برم بیمارستان , با تلفن حالشون رو می پرسم ...
گفت : نگار جان , خوبی ؟ الان بهتری ؟ شیما رو پیدا کردی ؟ کجایی بیام دنبالت ؟ ...
گفتم : تو از کجا می دونی ؟
گفت : من خونه ی شمام ...
گفتم : ما داریم می رسیم خونه , ولی خواهش می کنم تو برو ... نمی خوام منو با این حال و روز ببینی ...
گفت : قربونت برم , اگر تو این حال و روز با تو نباشم پس به چه دردی می خورم ؟ بیا , نگران هیچی نباش ...
تا گوشی رو قطع کردم , دوباره زنگ خورد ... گفتم : شیما جون , صادقه ... چی بهش بگم ؟
گفت : جواب نده ... اصلا ولش کن کثافتِ عوضی رو ... دیگه نمی خوام ببینمش .. .
وقتی جلوی خونه رسیدم , امان رو منتظر دیدم ...
تو دلم گفتم : عزیزم , تو مهربون ترین و عاقل ترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم ...
فورا اومد و درو باز کرد و نازگل رو از بغلم گرفت , بدون اینکه حرفی بزنه ...
با هم رفتیم بالا ...
شیما با گریه آهسته به من گفت : تو رو خدا به امان نگی چی شده , آبروم می ره ...
گفتم : بعدا حرف می زنیم ...
ناهید گلکار