سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش ششم
تا وارد خونه شدیم , مامان بدون ملاحظه ی امان , درست همون کاری که همیشه جلوی سه تا داماد دیگه اش می کرد رو انجام داد ...
عصبانی گفت : صادق چیکار کرده ؟مرتیکه ی گوه , پدرشو در میارم ... همین الان زنگ می زنم بیاد و تکلیف تو رو روشن کنه ...
شیما , تو رو قرآن بگو زدت ؟ دستشو می شکنم ...
گفتم : امان جان , نازگل رو بده به من ... خواهشا تو برو ... الان اینجا وضعیت خوب نیست , ناراحت می شم تو رو قاطی این مسائل بکنم ... بهت زنگ می زنم ...
گفت : فقط بهم قول بده خودتو اذیت نکنی ...
گفتم : قول می دم ...
بلند گفت : مامان , با اجازه من می رم ...
مامان گفت : نه بیا تو پسرم , تو که دیگه غریبه نیستی ...
گفت : نه ممنون , یکم کار دارم ...
برای اینکه امان ناراحت نشه , باهاش تا دم ماشین رفتم ...
دستم رو گرفته بود و کنارش راه می رفتم ... بازم چیزی ازم نپرسید ...
به ذهنم رسید که گفت : کاش می بردمش خونه ی خودمون ...
اونقدر فکرم درگیر بود که متوجه نشدم این صدا فقط تو ذهنم بود ...
گفتم : نمی تونم امان جان , شیما رو به این حال ول کنم و بیام خونه ی شما ... اصلا جلوی مامانت خجالت می کشم ...
به صورتم نگاه کرد و دوباره دستم رو گرفت و گفت : نگار , من چیزی نگفتم ... فکر کردم ... تو دوباره فکرم رو خوندی ...
گفتم : واقعا ؟ چقدر عجیبه امان ... امان , چیکار کنم ؟ ... دوست ندارم غیرطبیعی باشم ... می دونی وقتی دنبال شیما می گشتم , یک ماشین دیدم و بعدم شیما رو واضح دیدم و حدس زدم توی یک پارک باشه ...
باور کن این بار خودم خواستم و شد ...
ناهید گلکار