سنگ خارا 🥀
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
خیانت چیزی نیست که یک زن بتونه به راحتی و به یک باره باهاش کنار بیاد ...
رشته ی محکمی از محبت و عشق و قیدهایی مثل وجود بچه و آبرو و حرف دیگران به تار و پود قلبش می پیچه که خیلی به سختی می تونه بازش کنه ...
و این گاهی با مرور زمان هم باز نمی شه ...
در عین حال نگران آینده ی خودش و بچه اش میشه ...
این چیزا قلبشو آتیش می زنه ....
و تو این تلاطم سخت و نفس گیر باید تصمیم بگیره ... یا ببخشه و با این درد بسوزه و بسازه که خیانت چیزی نیست که وقتی قلبشو سیاه کرد هرگز بتونه اونو فراموش کنه ...
یا با آینده ای نامعلوم از اونچه که تا به حال دلبستگی هاش بوده , جدا بشه و طلاق بگیره ...
وقتی بابا اومد , دوباره تو خونه ی ما سر و صدا بلند شد ... اون عصبانی بود و باز همه چیز رو از چشم مامان دید و مقصر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ...
گفتم : بابا تو رو خدا دست بردار از این حرفا ... آخه مشکل به این بزرگی رو که اینطوری حل نمی کنن ... به مامان چه مربوط ؟ ...
بابا گفت : تو نمی دونی من چی میگم ...
وسط حرف بابا یک لحظه ارتباطم با دنیا قطع شد ... یک چیزایی جلوی چشمم میومد و دوباره محو می شد ...
چشمم رو بستم ... ولی بازم تکرار شد ...
فرقی نمی کرد ...
با سرعت رفتم به اتاقم ... بابا فکر کرد از حرف اون ناراحت شدم و دنبالم اومد ...
می گفت : آخه بابا این زن عقل نداره ... من سر کار بودم , بیست تا کارگر دور و برم بود زنگ زده داره برای من کثافتکاری صادق رو تعریف می کنه ...
خوب آخه یکی نیست بهش بگه ( ........... ) حالا من ( ......... ) تو بگو ( ......... ) نگار ؟ حالت خوبه بابا ؟ ...
ناهید گلکار