سنگ خارا 🥀
قسمت سی و پنجم
بخش پنجم
فردا حدود ساعت یازده , امان زنگ زد و گفت : سلام عزیزم , خوبی ؟
گفتم : سلام , صبح به خیر ...
گفت : نزدیک ظهرتون به خیر خانم خانما ... چطوری ؟ شیما بهتره ؟
گفتم : نمی دونم , الان که خوابه ... بهش قرص دادم , گاهی بیدار میشه گریه می کنه و دوباره خوابش می بره ...
گفت : نگار جان تو زیاد دخالت نکن , بذار خودش تصمیم بگیره ... اونا زن و شوهرن , ممکنه آشتی کنن ...
گفتم : چشم ,حتما ...
گفت : یه چیزی می خوام بهت بگم ,, گوش کن ... اول اینکه اجبار و ملاحظه ای نداری , هر طور خودت صلاح می دونی بکن ...
فردا صبح ساعت هشت آزیتا می ره , امشب می خوام شام ببرمشون بیرون ولی دلمون می خواد تو هم باشی ... یعنی بیشتر از همه کیمیا عاشق تو شده و می خواد تو رو ببینه ...
اونا وضعیت تو رو نمی دونن ، برای همین اصرار می کنن ...
گفتم : باشه , حتما میام ... منم دلم می خواد دوباره اونا رو ببینم ...
گفت : واقعا میای ؟ چه عالی ... مرسی ...
اینطوری خیال منم راحت میشه ... یکم از اون محیط دور بشی برات خوبه ...
پس زودتر میام دنبالت می ریم خونه ما , از اونجا همه با هم می ریم ...
راستی با یک نفر حرف زدم , بهش کنترات دادم طبقه بالا سرویس و آشپزخونه درست کنیم ...
زودتر می خوام عروسی بگیرم ... نمی تونم دوریتو تحمل کنم ...
گفتم : ببین , باز داری عجله می کنی ...
گفت : عجله ؟ می دونی من کی عاشق تو شدم ؟
تو بیمارستان که بودی ... اونم یک دل نه صد دل ...
ناهید گلکار