سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش اول
غروب امان اومد دنبالم ... از ثریا خواسته بودم بیاد و مراقب شیما باشه ...
در ضمن اتفاقی که برام افتاده رو براش تعریف کردم و قرار شد یک وقت از دکتر بگیره تا من برم و باهاش حرف بزنم ...
این بار با حالت آشناتری رفتم خونه ی امان ...
حالا می دونستم منم باید اینجا زندگی کنم و این حس خوبی بهم می داد ...
چنان استقبال گرمی از من کردن که دوباره برای مدتی مشکلاتم رو فراموش کردم ...
فروغ خانم خیلی زن خوب و کم حرفی بود و برخلاف اون چیزی که نشون می داد , اصلا به کار کسی دخالت نمی کرد ...
مطیع امان بود و هر چی اون می گفت با میل و رغبت قبول می کرد ...
آزیتا هم خیلی خوب و مهربون بود و از همه بیشتر کیمیا که نمی خواست ازمن جدا بشه ...
دائم با من حرف می زد و به کسی اجازه نمی داد طرف من بیاد ... از همه چیز برای من می گفت ... از دوستانش ، از عادت هاش و از چیزای مورد علاقه اش ...
منم یک حس صمیمت نسبت به اون پیدا کرده بودم ...
حتی وقتی امان می خواست منو ببره بالا تا نظرم رو در مورد ساختن آشپزخونه و سرویس بدم , همراه من اومد ...
امان در حالی که می خندید به شوخی گفت : دایی جون من بهانه آوردم با زنم برم بالا و تنها بشم , تو کجا میای ؟ ... برگرد ...
کیمیا گفت : شما زیاد وقت داری با نگار جون تنها باشی , من وقتم کمه و فقط امشب می تونم باهاش باشم ... دایی تو رو خدا اذیت نکن ... می خوام پیشش باشم ...
آزیتا صدا کرد : کیمیا بیا پایین ... تو کجا می ری ؟
دستشو گرفتم و گفتم : هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... بیا بریم , دایی داره باهات شوخی می کنه ...
ولی مثل اینکه خودشم معذب شده بود و کمی بعد رفت پایین ...
امان بازوی منو گرفت و به صورتم نگاه کرد ... بدون اینکه حرفی بزنه , به چشمم خیره شد ...
گفتم : امان چیه ؟ چیزی می خوای بگی ؟
بازم نگاه کرد ...
خندیدم و گفتم : اِیییی , منو نترسون ... چرا اینطوری می کنی ؟
گفت : فکرم رو نخوندی ؟
ناهید گلکار