سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
اون روز سه شنبه بود ...
شیما حالش بهتر شده بود ولی به شدت حواسش به تلفن بود که ببینه صادق زنگ می زنه یا نه ...
با اینکه جواب نمی داد , ولی دلش می خواست اون زنگ بزنه ...
وقتی اینو متوجه شدم فهمیدم دیگه وقتشه که با هم روبروشون کنم ... نمی خواستم مامان خبردار بشه ...
این بود که نزدیک غروب موقعی که صادق زنگ زد , برخلاف میل باطنیم , فورا رفتم تو اتاقم و جواب دادم ...
با هیجان گفت : نگار تو رو خدا به حرفم گوش کن , فقط امیدم تویی که شیما رو به من برگردونی ...
گفتم : خودت بگو اگر شیما دست از پا خطا کرده بود تو می بخشیدی ؟
گفت : به جون یک دونه دخترم که دلم داره براش پر می زنه , فقط برای تامین زندگی اونا این کارو کردم ... غلط کردم ...
دیگه ام تموم شد , دارم خونه رو هم می فروشم یک جایی برم که پیدام نکنه ... شایدم رفتم شهر خودمون و یک مدتی اونجا زندگی کردیم ...
باور کن من عاشق شیما هستم و نمی تونم ازش بگذرم ... تازه ما یک دختر داریم , اگر به فکر ما نیستی به فکر اون بچه باش ... نذار بی پدر یا بی مادر بزرگ بشه ...
بهت قول می دم دیگه تموم شد ... منو ببخش ...
گفتم : اون که باید تو رو ببخشه , من نیستم ... ولی می تونم یک کاری بکنم , بیارمش یک جایی تو هم بیای اونجا و با هم صحبت کنین ...
تو خونه ی ما نمی شه , می دونی دیگه ... ولی هیچ قولی نمی دم ...
امیدت به من نباشه به خدا باشه ... چون من نمی تونم تو رو ببخشم ...
جای شیما بودم هرگز این کارو نمی کردم ...
من می خواستم با امان برم بیرون , حالا شیما رو هم می بریم ... الان نمی دونم کجا می خوایم بریم ؟ میگم آدرسشو امان برات پیامک کنه , منتظر باش ...
ناهید گلکار