سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
نزدیک اومدن امان بود ... زنگ زدم بهش ...
گفت : نگار جان نزدیکم , بیا پایین ...
گفتم : یک زحمت برات دارم , میشه یک جای خلوت بریم که من شیما رو بیارم و صادقم بیاد با هم حرف بزنن ؟
گفت : چه کار خوبی ... چرا نمی شه عزیزم ؟ ... ولی تو گفته بودی شیما حاضر نیست باهاش روبرو بشه و نمی خواد آشتی کنه ...
گفتم : الانم نمی دونم چی میشه , فقط با هم حرف بزنن ... اینطوری هر دوشون زنده بلا ، مرده بلا شدن ... یا آشتی می کنن یا تمومش می کنن ...
گفت : بریم باغ ؟
گفتم : کسی اونجا نیست ؟
گفت : نه بابا , وسط هفته همه کار دارن ... ولی باید بریم خونه و کلیدهای ساختمون رو بردارم ...
به زحمت شیما رو راضی کردم با ما بیاد ...
نازگل رو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم ...
وقتی رسیدیم جلوی در باغ , ماشین صادق رو دیدم که دورتر نگه داشته ...
قبل از ما اونجا رسیده بود ... سر شیما رو گرم کردم تا اونو نبینه و به صادق پیام دادم : تا من نگفتم نیا ...
وقتی پیاده شدیم , به امان گفتم : حالا چطوری شیما رو راضی کنیم ؟
گفت : کار سختی باید باشه ... اگر عصبانی بشه چی ؟
گفتم : خوب به صادق میگم نیاد .. .
زنگ زدیم و همون پیرمرد درو باز کرد ...
مثل اینکه امان بهش خبر داده بود ... همه جا رو آب پاشی کرده بود و چراغ ها روشن بود ...
میز و صندلی گذاشته بود لب استخر و تو اتاق خودش چایی درست کرده بود ...
منم خوارکی هایی که آورده بودم رو به کمک شیما چیدم روش ...
امان گفت : دستت درد نکنه آقا کریم , ما خودمون چایی درست می کنیم ...
گفتم : چرا درست کنیم امان جون ؟ آقا کریم زحمت کشیده ... لطفا برامون بیار ...
وقتی اون رفت , امان گفت : فکر کردم دلتون نخواد از چایی اون بخورین ...
گفتم : اولا چرا نیاد ؟ مرد به این تمیزی ... دوما دلمون هم نیاد , دل اونو نمی شکنیم ...
ناهید گلکار