سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش هفتم
امان کباب گرفت و برگشتیم ...
و من دیدم اون دو نفر دل دادن و قلوه گرفتن ...
اما من دلم نمی خواست تو صورت صادق نگاه کنم ...
ولی از اینکه می دیدم دوباره لبخند روی لب شیما نشسته و دیگه چشمش گریون نیست , حرفی نزدم ...
حالا دیگه خودش همه چیز رو می دونست ... با اینکه من بهش چیزی نگفته بودم , حدس می زد و بارها تو این مدت به من شکایت می کرد و می گفت : مگه میشه با اون رابطه نداشته باشه ؟ ... اون زن بدی بود , محاله از خیر صادق گذشته باشه ... من مطمئنم ...
و من سکوت می کردم ...
موقع برگشتن هم شیما با صادق اومد و وسایلشو جمع کرد و نازگل رو برداشت و در میون خوشحالی مامان و بابا از اینکه اونا آشتی کرده بودن , رفت به خونه ی خودش ...
در حالی که من واقعا نگران و دلواپس اون بودم ...
بالاخره بابا خودش یک آپارتمان همکف پیدا کرد که یک حیاط کوچیک داشت و با وجود نارضایتی مامان که از اونجا خوشش نیومده بود , از اون جا رفتیم ...
و من افتادم دنبال خرید جهیزیه ...
امان اغلب از سر کار میومد دنبال من و با هم می رفتیم خرید و از اونجا هم یکراست می رفتیم خونه ی اونا و من هر چیزی رو که تهیه کرده بودم با ذوق و شوق می چیدم ...
بعد حیاط رو آب پاشی می کردیم و با فروغ خانم بساط چای و تنقلات رو می بردیم لب باغچه و تا آخرای شب همون جا می نشستیم ...
بعد امان منو می رسوند ...
در واقع اونجا خونه ی منم شده بود ...
قرار بود یک عروسی ساده تو همون خونه بگیریم ...
خیلی خوشحال بودم از اینکه مردی اومده بود تو زندگیم که عاقل و مهربون و منطقی بود ...
امان همونی بود که یک زن می تونست آرزوشو داشته باشه ...
اما هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم ذهن من فعال تر می شد و صحنه هایی که می دیدم , اذیتم می کرد ...
ناهید گلکار