سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش اول
اوایل آبان بود ...
اون روز قرار بود سرویس پذیرایی و اتاق خواب که آماده شده بود رو بعد از ظهر بیارن ...
دیگه دو هفته بیشتر به عروسی نمونده بود ...
عجله داشتیم تا هوا سرد نشده برگزارش کنیم ...
روز قبل مامان و شادی اومده بودن و چیزایی رو که تو خونه داشتم رو آوردن و جا به جا کردن ...
حالا فقط مونده بود مبل ها و سرویس خواب برسه تا همه چیز رو مرتب کنیم ...
خندان گفته بود : من و مرتضی هم میایم کمک ...
امان اومد دم مدرسه دنبالم و یکراست رفتیم خونه ی اونا ...
در واقع خونه ی خودم ...
فروغ خانم لوبیاپلوی خوشمزه ای درست کرده بود که سه تایی خوردیم ...
بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و امان چند تا چایی ریخت و در حالی که مدام شوخی می کرد و ما رو به خنده وا می داشت , آورد گذاشت رو میز ...
همین طور که حرف می زدیم در مورد جهیزیه و چیدن اون , فروغ خانم یاد روزایی افتاد که داشتن جهیزیه اونو میاوردن تو همین خونه ...
آهی از ته دلش کشید و گفت : چقدر دنیا کوچیکه ... چقدر زمان زود می گذره ...
وقتی جوونی , معنای این حرف رو نمی فهمی ... فکر می کنی تا ابد هستی و همین طور جوون و شاداب می مونی ...
هیچکس باور نداره که روزی پیری میاد سراغش و فکر می کنه اونایی که پیرن همیشه همین طور پیر بودن ...
جهیزیه منو با طَبَق آوردن ... اووووو , نمی دونی چه خبر بود ... سر تا سر کوچه رو چراغونی کرده بودن و با ساز و دهل , طبق کش ها میومدن تو خونه ...
اون شب اینجا غلغله بود ...
شاید بگم صد نفر رو شام دادن ...
انگار اون قدیما همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت ...
دلم برای جوون های حالا می سوزه , غریبن ... یک جورایی تنها موندن ...
همین طور که اون داشت از خاطراتش می گفت , چشم من گرم شد و در واقع چرت می زدم ...
ناهید گلکار