سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
فروغ خانم یک کاسه آب هم با خودش آورد و گفت : سرتو ببر جلو و به آب بگو : یا محمد خواب دیدم یا علی تعبیر کن ... فوت تو آب ... منم می برم می دم پای باغچه ... دیگه خاطرت جمع که مولا علی خواب آدم رو خوب تعبیر می کنه ...
از ترسم این کارو هم کردم ... شاید فایده ای داشته باشه ...
در همین موقع زنگ زدن و امان رفت پایین ...
چند دقیقه بعد با خندان و مرتضی اومدن بالا ...
با فروغ خانم سلام و تعارف کردن و خندان که نگران شده بود , گفت : الهی من بمیرم , چی شدی نگار ؟ چه خوابی دیدی ؟
مرتضی گفت : ای بابا خواهرزنِ شیر من از خواب بترسه ؟
گفتم : امان جان تو کی وقت کردی با اینا حرف بزنی ؟
خندید و گفت : وقت نمی خواست ... تا اومدن تو , خواجه رو به ده رسوندم ... گفتم نگار خواب بد دیده , حالش خوب نیست ... بالاست ...
پرسیدم : بچه ها کجان ؟
گفت : گذاشتم پیش مامان ... اونا که نمی ذارن من کار کنم , اصلا نمی ذارن نفس بکشم ... الان اومدم استراحت ...
از جام بلند شدم و کم کم با شوخی هایی که مرتضی و امان با هم می کردن و ما رو وادار به خندیدن , حالم بهتر شد ...
ولی ذهنم کاملا درگیر بود ...
برای همین برخلاف همیشه که مهلت نمی دادم کسی کاری بکنه و خودم انجامش می دادم , کار زیادی نتونستم بکنم .. .
تا تخت و وسایل اضافه ی اتاق رو جمع کردیم , اثاث هم اومد و تا دیروقت مشغول چیدن و تمیز کردن بودیم ...
یکم خورده کاری مونده بود که امان و مرتضی رفتن از بیرون کباب بگیرن ... فروغ خانم داشت میز شام رو می چید ...
خندان گفت : نگار می دونم الان وقتش نیست از این حرفا بزنم , ولی دلم داره می ترکه ... مرتضی سر کارم رفته دلش نمی خواد بره خونه بگیره ... تو باهاش حرف می زنی ؟
گفتم : میشه ازت یک خواهش کنم قدر مرتضی رو بدونی ؟ ... باور کن پسر خوبیه ... پاک و نجیبه ... مهربونه ...
بذار هر وقت بتونه خودش این کارو می کنه ...
می دونم برات سخته , ولی ببین منم دارم میام با مادرشوهرم زندگی کنم ...
ناهید گلکار